داستان رعنا
قسمت پنجاه و نهم
بخش دوم
ده روز شد که میلاد رو ندیده بودم ... ده روزی که هر لحظه ی اون به من یک سال گذشت ... هر روز صبح قبل از اینکه میلاد بره دانشگاه بهش زنگ می زدم ... و وقتی که باید به خونه برمی گشت کنار تلفن می نشستم تا به محض اینکه زنگ زد , جواب بدم ...
ولی فقط زمانی آروم بودم که گوشی دستم بود ... تا اون موقع به جز زمانی که رفته بودم دنبال سعید , هیچ وقت از هم جدا نشده بودیم ...
داشتم دیوونه می شدم ... طوری بود که چند بار تصمیم گرفتم برم رشت ... ولی هر بار به خاطر اینکه باران مدرسه می رفت و نمی خواستم اونو تنها بذارم , منصرف شدم ...
تا میلاد زنگ زد و گفت که : داره حرکت می کنه و میاد ...
ضربان قلب من با ثانیه ها تو سینه ی من کوبید و اونقدر توی حیاط موندم تا از راه رسید ...
قرار بود بره خونه ی حمید و با هم بیان ... صدای ماشین ضربان قلبم رو تندتر کرده بود ... دویدم دم در ...
رمضون گفت : خانم با ماشین میان تو , صبر کنین ...
گفتم : مگه صبر دارم که نکردم ؟ ...
در چهار طاق باز شد و میلاد منو دید ... فورا پیاده شد و هر دو به آغوش هم پرواز کردیم ...
سر و روشو می بوسیدم و بو می کردم : قربون اون نفست برم ... قربون اون شکلت بشم مامانم ...
چقدر دلم برات تنگ شده بود ...
گفت : پس از دل من خبر نداری ... تو دنیای منی رعنا خانم ... حالا می فهمم که اشتباه کردم ازت دور شدم ... نمی تونم تحمل کنم مامان جونم ...
دست انداخت پشت پای منو در یک چشم بر هم زدن با دو دست از زمین بلندم کرد ...
گفتم : چیه فکر کردی الان جیغ و هوار راه می ندازم که منو بذار زمین ؟ ... نه عزیزم , باید منو تا خونه ببری ...
گفت : نوکرتم رعنا جون ...
دست هامو دور گردنش حلقه کردم ...
گفتم : می دونستی بابات هرگز منو اینطوری بغل نکرد ؟
گفت : خوب چرا ؟ شما که سبک بودی ...
گفتم : نه , برای اینکه هیچ وقت با هم تنها نبودیم ... شایدم اصلا اهل این کار نبود ... ولی حالا می فهمم که خیلی مزه میده ...
ناهید گلکار