داستان رعنا
قسمت پنجاه و نهم
بخش سوم
اون شب هانیه و آرش هم به خاطر میلاد اومدن ... و هانیه هم خبر بارداریش رو به ما داد ... و حالا دو نفر دیگه به خانواده ی ما اضافه می شدن ....
تمام خانواده ی من دور هم جمع شده بودم و گل می گفتیم و گل می شنیدیم ...
میلاد دو روز بیشتر نموند و تو این دو روز هم بچه ها پیش من بودن و نتونستم با میلاد درست خلوت کنم ...
بعد از ظهر جمعه , حمید دوباره اونو با خودش برد تهران تا سوار اتوبوس بشه و بره رشت ... اما من کمی بهتر شده بودم ...
آروم تر و صبورتر برای دوری میلاد ... احساس می کردم خوب باز برمی گرده و این بهم آرامش می داد ...
اون سال وضع مالی خوبی نداشتم ... اولا از پول هایی که تو بانک داشتم چیز زیادی نمونده بود ، دوما با یک سرمای بی موقع خیلی از شکوفه ها یخ زده بودن و باغ هم محصولش مثل هر سال نبود ... و درآمدِ میوه ها ثلث شد ولی من که نگران مادرم بودم همه ی اون پول رو حواله کردم به آلمان ...
از وقتی شنیده بودم که وضع مالی خوبی نداره هر وقت پولی دستم می رسید مقداری براش می فرستادم ... این طوری خیال خودم راحت تر بود ...
درست موقعی که احساس خطر کردم و دیگه به فکر فروش طلا و جواهراتم افتادم , آقا جون منو صدا کرد و ازم پرسید : رعنا دخترم یک سوال ازت دارم ... میشه اول فکر کنی بعد جواب منو بدی ؟
گفتم : چشم آقا جون ...
گفت : تو چرا اینقدر خودآزاری ؟
گفتم : متوجه نشدم چیکار کردم ؟
گفت : تو که می دونی من اگرم حرف نزدم حواسم به شما هست ... بی پول شدی که اینقدر دست به راه پا به راه خرج می کنی ولی از ما که ادعا داری خانواده ی تو هستیم مخفی می کنی ... حالا بگو چرا ؟
گفتم : چی چرا ؟
گفت : این که فکر می کنی تو مسئول همه ی ما هستی ... نیستی آقا ... خواهشا دست از این همه فداکاری بردار ... تو هنوز جوونی ...
ناهید گلکار