خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصتم

    بخش اول



    نمی دونستم چیکار کنم ... مجید دوباره زنگ زد ... خودم گوشی رو برداشتم ...
    گفت : لباس گرم تنش کنین , الان اورژنس می رسه ... ما راه افتادیم ...
    علی هنوز از سر کار برنگشته بود ...
    آقا کمال و شوکت خانم اونو تو پتو پیچیدن ...
    دستپاچه و پریشون بودم ... گفتم : نه , بذارین هوا بخوره ...
    یکی بهش تنفس مصنوعی بده ... هر دو به من نگاه کردن ...
    گفتم : خودم این کارو می کنم ...
    شوکت گفت : رعنا دهنش پراز کفه , نمی شه ... بیا کنار , الان می رسن .....
    داد زدم : خوب یک کاری بکنین ... زود باشین ...
    شوکت و باران همین طور که گریه می کردن می خواستن منو به زور از اتاق ببرن بیرون ولی من بیتابی می کردم و نمی خواستم آقا جون رو تنها بذارم ...
    رفتم بالای سرش ... دیگه خُر خُر نمی کرد ...
    گفتم : خوب شد ... حالش خوب شد ... آقا جون ... آقا جون ...

    آقا کمال گفت : رعنا خانم تو رو خدا آروم باش ... تموم کرده , دیگه فایده ای نداره ...
    محکم زدم تو صورتم و نشستم روی زمین ... نمی تونستم باور کنم ...
    اورژنس رسید و تایید کرد که دیگه کاری نمیشه کرد ...
    ای وای من .......
    کنارش نشستم و آروم دست های استخونی اونو گرفتم و بهش زل زدم ....
    باورم نمی شد که اون دیگه نیست ... انگار خواب بود ...
    بالاخره مجید رسید ... اون مثل یک بچه ی کوچیک , گریه می کرد و خودشو به در و دیوار می زد ...
    حالا از خانواده ی سعید فقط اون مونده بود ... و این بیقراری حق اون بود .....
     آقا جون رو بردن و من مثل روزهای تلخ رفتن سعید , احساس خلاء  کردم و غم بزرگ دیگه ای توی قلبم خونه کرد ...
    تمام مراسم آقا جون خونه ی مریم برگزار شد ...
    روز سوم بود که خونه خیلی زیاد شلوغ شده بود ...
    من خسته شده بودم ؛ رفتم به اتاق مهدیه یکم دراز بشم , دیدم مریم با یکی از دوستاش دارن حرف می زنن و قاه قاه می خندن ...
    درو باز کردم ... گفتم : مریم تو چطور خندت میاد اونم به این بلندی ؟ صدات تا بیرون میاد ...
    گفت : حرف می زدیم ...

    پرسیدم : میشه اینجا یکم استراحت کنم ؟ حالم خوب نیست ...

    بلافاصله یک بالش گذاشت روی تخت و گفت : همین جا تو تخت مهدیه بخواب ...
    ولی وقتی خواست از در بره بیرون گفت : رعنا تو سوگلی آقا جون  بودی من براش مهم نبودم ... تو حق داری اینقدر ناراحت باشی ...

    پشتشو کرد که از اتاق بره بیرون ...
    گفتم : نه , بمون ببینم چی گفتی ؟ این حرفا چیه تو می زنی ؟
    گفت : خوب تو پولدار بودی و من کارایی رو که تو می تونستی بکنی نمی تونستم ... پس تو عزیز بودی ... همین ... غیر از اینه ؟ دنیا این طوریه ... پول حرف اول و آخر رو می زنه ... اون اینقدر تو رو دوست داشت که سهم مجید رو هم داد به تو ... خوب حالا براش عزاداری کن , هر چقدر دلت می خواد ... به من کاری نداشته باش ...
    من فقط نگاه کردم ... زبونم بند اومده بود ...
    بوی کثیف حسادت به مشامم رسید ...
    حالم به هم خورد ... دلم نمی خواست مریم چنین حرفی به من بزنه ... ازش همچین انتظاری نداشتم ...
    سرمو گذاشتم روی بالش و چشمم رو بستم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان