داستان رعنا
قسمت شصتم
بخش سوم
نازنین و هانیه پا به ماه بودن و چیزی به زایمان اونا نمونده بود ...
وقتی بچه ها دور هم جمع می شدن من دلشو نداشتم با اونا همراهی کنم و اغلب می رفتم تو باغ و زیر شکوفه ها قدم می زدم ....
یک روز که مشغول همین کار بودم , دیدم علی داره از دور میاد ...
با اینکه چندین سال از اون گفتگوی ما گذشته بود ولی من هنوز یادم نرفته بود و دلم نمی خواست دوباره علی حرفی به من بزنه که نمی خواستم بشنوم ...
نزدیک شد و گفت : خیلی قشنگه ... اون بهشت خدا که میگن همینه رعنا ...
گفتم : آره , دیدن شکوفه ها به آدم حس زندگی میده ...
سکوت کرد و کنار من راه افتاد ....
بدون هیچ حرفی نیم ساعتی قدم زدیم ... من می دونستم اون چه حسی داره و نمی تونستم بی تفاوت باشم ...
این کار اون خودش یک نوع ابراز علاقه بود ... هنوز نگاه های اون منو آزار می داد و علی اینو به خوبی می دونست و رعایت می کرد ... حالا من از نوع راه رفتش اینو می فهمیدم که به این شکل می خواد به من نزدیک بشه ...
گفتم : علی یک چیزی ازت می خوام ... بدون اینکه حرفی بزنی بهش فکر کن ...
دستشو گذاشت روی چشمش و گفت : هر چی تو بخوای ... من در مقابل تو حرفی ندارم بزنم ...
گفتم : به من امیدی نداشته باش ... خواهش می کنم ازدواج کن تا خیال منم از بابت تو راحت بشه ...
گفت : پس تو به خاطر من ناراحتم میشی ؟ باعث خوشحالی من شد ... رعنا قبل از اینکه بقیه ی حرفتو بزنی بذار خیالتو راحت کنم ... حالا تو گوش کن ...
گفتم : قرار نبود تو حرف بزنی ...
گفت : نمی شه ... گوش کن ... من اونقدر عاشق تو هستم که نمی تونم تو رو به حال خودت بذارم ... مزاحمت نمی شم ، بهت فشار نمیارم ولی تو رو خدا بذار کنارت باشم ... ازت هیچ توقعی ندارم ... هیچی ..... درکت می کنم ...
گفتم : نمی کنی ... تو منو درک نمی کنی ... علی اونجا رو نگاه کن ... به میلاد , به باران ... به هانیه و آرش ... به حمید و نازنین ... من مال خودم نیستم ...
باید برای اونا الگو باشم ... نمی خوام در مورد من فکر بدی بکنن ... در حال یکه من با تمام وجودم هنوز سعید رو دوست دارم , مثل همون اولی که دیدمش ... دست خودم نیست ... نمی تونم نسبت به تو حسی رو که می خوای داشته باشم ... اینو تو باید بدونی ...
ناهید گلکار