داستان رعنا
قسمت شصتم
بخش چهارم
گفت : به خدا می دونم ... حق هم داری ... سعید شوهرت و عشقت بود ... من اینو سال هاست که پذیرفتم ...
ولی بازم امیدوارم یک روز یک جای کوچیک تو قلب تو داشته باشم ... تا اون زمان مثل برادر کنارت می مونم ...
گفتم : یک چیزی ازت می پرسم راست بگو ... مریم می دونه ؟ ...
گفت : از همون موقعی که دانشگاه قبول شدم ... یک روز لای کتابم عکس تو رو دید ... ولی حرفی نزد ...
وقتی خواستی ازدواج کنی من حالم خیلی خراب بود و مریم اون روز منو نصحیت کرد و گفت داداش جون رعنا به درد تو نمی خوره ... نمی شه ... اون عاشق کس دیگه ای شده ... اینو بفهم ...
ولی من نفهمیدم ... عذاب کشیدم و رفتم سربازی ... عذاب کشیدم و رفتم شیراز ... عذاب کشیدم و موندم پا به پات ...
اما دیگه روم به مریم باز شده بود و از اون به بعد حرفمو بهش می زنم و این طوری دلم کمی خالی می شد ...
گفتم: هنوزم در مورد من باهاش حرف می زنی ؟
گفت : نه ... خیلی وقته که حرفی نمی زنیم , آخه حرفی نبود ... برای چی اینو پرسیدی ؟ ...
گفتم : دقت کردی مریم چقدر توداره ؟ ... با گاز انبر نمی شه از دهنش حرف بیرون کشید ... دلم نمی خواد کسی منو به کاری که نکردم متهم کنه ...
مریم تازگی ها با من مثل سابق نیست ... نمی دونم تو دلش چی می گذره ... از من دلخوره یا چیز دیگه ای شده ؟ به هر حال من از تو می خوام ...
صدای فریاد میلاد بلند شد که منو صدا می کرد : رعنا جون بدو بیا ... بدو ...
بلند پرسیدم : چی شده ؟
گفت: نازنین ... دردش گرفته ...
با عجله خودمو روسوندم ...
با حمید و نازنین رفتیم بیمارستان ... و همون شب دختر خوشگل کوچولویی به خانواده ی من اضافه شد که از همون نگاه اول عاشقش شدم و اسمشو بهار گذاشتم ...
فاطمه خانم از بیمارستان یکراست با نازنین و حمید رفت ورامین تا مراقب دخترش باشه ...
بهار تموم شد و فصل تابستون اومد ولی میلاد به بهانه ی ترم تابستونی مرتب می رفت و رشت و برمی گشت ...
حتی ده روزی به باز شدن دانشگاه مونده بود که راهی رشت شد ...
ازش پرسیدم : آخه برای چی می خوای به این زودی بری ؟ ...
می گفت : کار دارم بابا ... شما چرا به من گیر میدی ؟
گفتم : میلاد جان طرز حرف زدنت عوض شده ... ازت یک سوال کردم درست جواب بده ...
گفت : رعنا خانم من ... کاااار دارم ... باید واحد بردارم ... کارای دانشگاهمو بکنم ... هزار تا کار دیگه ... خوبه حالا ؟ ای بابا , بچه که نیستم ...
نمی دونستم اون چرا اینطوری رفتار می کنه و چرا حالت تهاجمی نسبت به من پیدا کرده ... این دفعه ی اولش نبود با من اینطوری حرف می زد ... من که نمی خواستم اونو از دست بدم , کوتاه میومدم ...
روزها از پس هم می گذشت و فاصله ی هر بار اومدن میلاد بیشتر می شد و من دلتنگ تر ...
هر بار که تلفنی حرف می زدیم , ازش می خواستم بیاد ...
می گفت : چشم هفته ی دیگه ...
و بازم نمی اومد و درس رو بهانه می کرد ...
ناهید گلکار