خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۳۶   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و یکم

    بخش اول



    داد زدم : صبرِ چی بکنم ؟ این دختره اینجا چیکار می کنه ؟ خونه ی مردم ؟ ...
    زود باش ... چرا وایستادی ؟ برو دیگه ... منتظری بهت جایزه بدن ؟
    میلاد گفت : رعنا جون باهاش این طوری حرف نزن , ما کار بدی نمی کردیم ...
    گفتم : برای قران خوندن که احتیاطا نیومده بود اینجا ؟ ... معنی اینکه یک دختر میره خونه ی یک پسر مجرد چیه ؟ توضیح بده دیگه ...
    سوسن با سرعت چکمه هاشو پاش کرد و گفت : ببخشید ...
    اما تا اومد بره , میلاد بازوشو گرفت و گفت : نه , بمون ... بذار جلوی خودت حرف بزنیم ...
    دستشو کشید و گفت : نه تو رو خدا ... ولم کن , بذار برم میلاد جون ...
    گفتم : بذار بره ... اینجا بمونه چیکار کنه ؟ پرروی عوضی ... تو خجالت نمی کشی ؟
    داره به دختره میگه بمون ...

    میلاد رفت دنبال سوسن و من و باران به هم نگاه کردیم ...
    باران گفت : رعنا جون خواهش می کنم باهاش تند برخورد نکن ... خوب جوونه دیگه ... دختره اومده بوده خونه ی اون ... شاید اصلا تقصیر نداشته ... به خدا تقصیر دخترست , میلاد رو دعوا نکن ....
    دیدم یک دست مبل کهنه ، یک تلویزیون قدیمی و میز به اثاث میلاد اضافه شده ...
    نشستم روی مبل و منتظر شدم تا اون برگرده ... داشتم از عصبانیت منفجر می شدم ...
    ولی به محض اینکه برگشت در حالی که درو با خشم می بست , گفت : آخه این چه رفتاری بود باهاش کردی ؟ بیچاره با گریه رفت ...
    گفتم : به درک که با گریه رفت ... اصلا غلط کرد اومد ...
    تو به چه حقی دست هر دختری رو می گیری میاری تو این خونه ؟
    گفت : سوسن هر دختری نیست ... رعنا جون می خواستم سر فرصت بهتون بگم ... من قصد ازدواج دارم ...
    برق از چشمم پرید انگار یکی سیلی محکمی کوبید تو گوش من ...
    گفتم : توضیحت همین بود ؟ مرحبا به تو میلاد ... منظور من این نبود که برای ماست مالی کردن کارِت , چرت و پرت بگی ...
    برای خلاص شدن از این وضعیت , چرند گفتی ... اومدی ابروشو برداری چشمشم کور کردی ...
    میلاد اینجا تو مستاجری , نباید کاری کنی که مردم فکر کنن تو اینجا رو به جای بدی تبدیل کردی ...
    گفت : رعنا جون من جدی گفتم ... خیلی وقته می خوام بگم ... از شما می ترسیدم ... ببین از همین کارات ... شما اصلا بی منطقی ...
    گفتم : بس کن میلاد داری منو سکته میدی ... باور کن من کم نکشیدم تو زندگی که تو داری اینطوری باهام شوخی می کنی ...
    گفت : نه به خدا راست میگم ... اون دختر خوبیه , فقط کافیه بهش فرصت بدین ... خودتون متوجه می شین که دختر دوست داشتی و مهربونیه ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان