داستان رعنا
قسمت شصت و یکم
بخش چهارم
وقتی میلاد رفت , باران که حال منو درک می کرد کنارم نشست و گفت : رعنا جون تو رو خدا منطقی برخورد کن , وگرنه میلاد رو از دست می دیم ... باهاش برخورد نکن ...
اگر بفهمه که در مقابلش جبهه گرفتیم , بدتر می کنه ...
گفتم : وای باران نمی تونم ... حتی برای تظاهر نمی شه باهاش موافقت کرد ... از خودم بدم میاد ... چرا این طوری شد ؟ ...
اگر پیله کنه و بگه من همینو می خوام چه خاکی تو سرم بریزم ؟
گفت : نه تو رو خدا , این حرف رو نزنین ... یک طوریه ... منم چندشم شد ...
رفتم تو فکر که چیکار کنم تا همون طور که باران گفته بود میلاد رو از دست ندم ....
وای خدای من ... نکنه دارم تقاص کارای خودم رو پس میدم ... آیا منم با مادر و پدرم همین کارو کردم ؟
نه ... سعید خوشگل بود و خوش قد و قامت , تحصیل کرده بود و خانواده ی نجیب و خوبی داشت ...
نکنه میلاد هم حرفشو مثل خودم به کرسی بشونه ؟ ... یا فاطمه ی زهرا بازم به کمکت احتیاج دارم ....
یادم اومد همین احساسی که من به این دختر دارم مامانم به سعید داشت ... روزها توی خونه سرگردون بالا و پایین می رفت و به من یا التماس می کرد و یا فحش می داد ... نکنه منم دچار همین مسئله بشم ؟ ...
یا علی یکی به دادم برسه ...
یک مرتبه بدنم داغ شد احساس می کردم سرم بزرگ شده ...
باران متوجه من شد و به دادم رسید ... سرمو گرم می کرد و به من دلداری می داد ...
می گفت : بیشتر تقصیر خودمونه ... میلاد تا حالا دوست دختر نداشته ... نگذاشتیم با کسی معاشرت کنه , آزاد نبود , برای همین تا به یک دختر رسید فکر می کنه دوستش داره ... اگر نه کدوم مرد عاقلی عاشق همچین دختری میشه ...
ناهید گلکار