خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و دوم

    بخش اول



    تا تهران , عقب ماشین خواب بودم ... اصلا متوجه طول راه نشدم ...
    وقتی چشمم رو باز کردم آفتاب تابیده بود ... ولی نه برای من ... چون همه چیز به نظرم تیره و تار بود ...

    از باران پرسیدم : کجائیم ؟
    گفت : نزدیک خونه , رعنا جون ... شما خوبین ؟

    گفتم : وای میلاد تمام شب رو رانندگی کردی ؟

    گفت : دستور رعنا خانم بود دیگه , منم اطاعت کردم ... اگرم با من راه بیاین که تا آخر عمر نوکرت میشم ...
    گفتم : اگر راه نیام چی ؟ ...
    گفت : اون وقت چاکرت میشم ... رعنا خانم , مامان خوشگل من ... خیلی دوستت دارم , عشقمی ... رو چشمم می ذارمت ...


    من می دونستم اون داره چیکار می کنه ... اون خنده ها و اون حرف های چابلوسانه رو می شناختم ...
    یک روز خودم از همین شگرد استفاده کرده بودم ولی همون طور که مال من جواب نداد , برای میلاد هم جواب نداره .... اما از روزی می ترسیدم که میلاد همون کاری رو بکنه که من کردم ....
    وقتی رسیدیم , خونه شوکت خانم وحشتزده اومد جلو و زد رو دستش و گفت : خدا مرگم بده ... چی شده ؟چیکارش کردین ؟
    چرا اینطوری شدی رعنا ؟ ... چی شده باران ؟ حرف بزن بگو چه بلایی سر مامانت اومده ؟ نگفتم تنها نرین ؟ دیدی حالا ؟ من یک چیزی می دونستم که گفتم ... به حرف بزرگتر که گوش نمی کنین ؟
    باران گفت : چیزی نیست , فشار شون رفته بود بالا ...
    گفتم : وای چرا شوکت جون ... یک بلا سرم نازل شده ... چی بهت بگم ؟ شده , چیزی شده ... باید برات تعریف کنم ...
    گفت : می دونستم ... این حال تو یک چیزی عقبه داره ... بیخودی اینطوری نمیشی ... من فهمیدم یک اتفاقی افتاده ... چی شده ؟ بگو مادر ...
    گفتم : بذار دست و صورتم رو بشورم , یک صبحانه بخوریم , حالم کمی جا بیاد ... علی رفته ؟
    گفت : آره عزیزم ... خیلی وقته رفته ...
    گفتم : کاش اینجا بود , میلاد رو تحویل علی می دادم ....

    میلاد ماشین رو پارک کرده بود و وسایل رو داشت به کمک رمضون میاورد تو ...

    گفتم : حالا جلوی خودش حرفی نزن ...
    باران گفت : مامان تا صبح نخوابیدم ... میرم دوش بگیرم و بخوابم , منو صدا نکنین ...
    من و میلاد نشستیم سر میز ... اون مرتب با من شوخی می کرد تا موضوع عادی جلوه کنه و من به درست یا غلط اصلا حوصله ی اونو نداشتم ... ازش دلگیر شده بودم و دلم نمی خواست که اون با این وضع فجیع دختری رو به من نشون بده و بگه من خودم رفتم خواستگاری ... از دلم درنمی اومد ...
    ولی باید اونو می بخشیدم ...

    باید درست رفتار می کردم تا به هدفم برسم وگرنه میلاد رو از دست می دادم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان