داستان رعنا
قسمت شصت و دوم
بخش چهارم
و لرزه به اندامم می انداخت ...
نکنه میلاد از من بگذره و دوری اونم تو این دنیا نصیبم بشه ؟
باران و شوکت اومدن کنارم ...
من روی لب تخت نشسته بودم و حتی اشک چشمم خشک شده بود و شدت غمم اونقدر بود که دلم می خواست بمیرم ...
خیلی از نظر روحی ضعیف شده بودم و قدرت تصمیم گیری نداشتم ...
شوکت دیگه بدون اینکه کسی براش توضیح بده متوجه شده بود که درد من چیه ... گفت : نگران نباش ... تو اتاق علی دراز کشیده , کمالم پیششه ، داره باهاش حرف می زنه ....
با چشمی نگران پرسیدم ... حالش خوبه ؟
گفت : نه , راستش داره گریه می کنه ... اونم نگران توست ... رعنا آروم باش مادر ... این راهش نیست ... تو که هیچ وقت از این کارا نمی کردی ... چرا حالا اینقدر سخت می گیری ؟ بذار ببینیم چی میشه ...
چرا یک مرتبه حمله کردی به اون دختر ؟ خوب الان میلاد جوونه , اونو دوست داره ؛ دلش نمی خواد تو بهش توهین کنی ...
گفتم : آخ شوکت ... آخ آخ ... اگر تو دختره رو می دیدی , به خدا هر چی از دهنت درمیومد می گفتی ....
گفت : می دونم ... باران تعریف کرد ولی خوب به دهن میلاد خوش اومده , تو انگار به اون بچه توهین کردی ...
مادر یک چیزی بهت میگم ناراحت نشی ها ... تو چقدر در مقابل هانیه و حمید صبر داشتی برای اینکه روح پدر و مادرشون عذاب نکشه , خوب دستت درد نکنه ...
حالا نمی گی روح پدر این بچه امروز چه عذابی کشیده ؟ ...
به خدا میلاد گناه داره ... یکم باهاش راه بیا ... بذار ببینیم اصلا حرف حسابش چیه ...
حالا هزار تا کار میشه کرد ولی با سیاست , نه داد و هوار ... می ذاره میره , تو اینجا دلت می سوزه ....
پس بذار خودت پیشش باشی مادر ... اگر بد بود که خودش می فهمه , اگر خوب بود بذار زندگیشونو بکنن ... اون دختر گناهی نداره که شکلش مورد پسند تو نبوده ...
گفتم : تو رو خدا شوکت تو دیگه چرا این حرف رو می زنی ؟ ندیدی من چی به سرم اومد ؟
من که به زبون نمیارم به خاطر میلاد و باران ولی تو می دونی که چقدر رنج کشیدم ... نمی خوام در مورد میلاد هم تکرار بشه ... تو می خوای ؟ ...
باران گفت : راست میگه رعنا جون ... قابل تحمل نبود ... اگرم من و رعنا جون بخوایم هم نمی تونیم قبول کنیم ...
یک راه داره یا میلاد ما رو انتخاب کنه یا اون دختر رو ...
گفتم : نه تو رو خدا این حرف رو نزن ... من هرگز بچمو دست اونا نمی دم ... هرگز تنهاش نمی ذارم ...
وای خدا چطور همه چیز خراب شد ؟
علی که از سر کار برگشت , یکم خیال من راحت شد و می دونستم که علی خوب از عهده اش برمیاد و اونم از علی حرف شنوی داره ... شوکت خانم تو همون آشپزخونه جریان رو براش تعریف کرد ...
میلاد هنوز از اتاقِ علی بیرون نیومده بود ...
یک ساعت بعد علی اومد و در اتاق منو زد و گفت : رعنا ؟ می خوام باهات حرف بزنم ...
لباس پوشیدم و رفتم بیرون ...
هنوز پشت در بود ... گفت : خوبی ؟ شنیدم چی شده ... با میلاد حرف زدم , پشیمون شده ...
گفتم : واقعا منصرف شد ؟
گفت : نه بابا ... برای کاری که با تو کرده ... بذار بیاد معذرت خواهی کنه و بعد بشینیم درست و حسابی حرف بزنیم ...
گفتم : آره , بیاد ... راستش علی دلم برای میلاد شور می زد می ترسیدم یک کاری دست خودش بده ...
گفت : نه , این چه حرفیه ؟ میلاد پسر عاقلیه ... تو قبولش نداری ... ولی اون مرد بزرگی شده ... خواهشا عصبانی شدن ممنوع ، حرف بد زدن ممنوع , تحقیر کردن و حکم صادر کردن هم ممنوع ...
اگر می خوای کار به جای بدی نکشه , تو هم یکم کوتاه بیا ... بذار حرفشو بزنه ... میگه تو اصلا به حرفش گوش نمی کنی ...
گفتم : باشه , همین کارو می کنیم ...
ناهید گلکار