خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۵۹   ۱۳۹۶/۴/۱۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و دوم

    بخش پنجم




    میلاد اومد و منو گرفت تو آغوشش ... هنوز اشک تو چشمش بود ... منم همین طور ...

    سرم روی سینه ی اون بود ...
    گفت : ببخشید رعنا جون ... تو بزرگترین عشق منی ... نمی خوام به خاطر هیچکس شما رو برنجونم ...

    صورتشو بوسیدم و گفتم : اگر عشق توام چرا به حرفم گوش نمی کنی ؟
    گفت : منم عشق شمام , شما چرا به حرفم گوش نمی کنی ؟ ...
    گفتم : چشم , تو اول ناهارتو بخور ... می شینیم و صحبت می کنیم ...
    علی گفت: منم ناهار نخوردم ... بیا با هم بخوریم رفیق ...
    باران اومده بود کنار من و التماس می کرد : تو رو خدا رعنا جون مثل همیشه منطقی باش ... از کوره در نرو , ببین چی میگه ... خودت که می دونی من و شما طاقت ناراحتی اونو نداریم ...


    دوباره یادم افتاد که چطور پدرو مادرم در مقابل من سر خم کردن تا دوباره خودکشی نکنم ... حالا می فهیمدم که اونا از روی عشقی که به من داشتن , راضی شدن منو به سعید بدن ...

    من از صبح تا حالا برای میلاد نگران بودم ....از اینکه غذا نخورده , داشتم عذاب می کشیدم ...

    خدایا کمکم کن ... من اون دختر رو نمی خوام ... نه اینکه دوستش نداشته باشم , ازش بدم میاد ...
     به شوکت خانم گفتم : به آقا کمال هم بگو بیاد همه با هم باشیم ...

    میلاد اومد کنار من و دست منو گرفت و پرسید : منو بخشیدی ؟

    گفتم : مادرا این طورین ... اصلا از بچه ی خودشون چیزی به دل نمی گیرن ...  ولی بچه ها نباید هر کاری از دستشون برمیاد بکنن که اونا رو آزار بدن ...

    علی گفت : خوب رعنا خانم می خوایم حرف بزنیم و ( با چشم و ابرو به من فهموند که حرف تند نزنم ) ...
    میلاد گفت : حالا گوش کنین ... من حرف بزنم شاید به نتیجه ای رسیدیم ...

    گفتم : نتیجه ای که تو می خوای ؟

    گفت : نه اونی که به صلاحه , خوبه ؟ ... اول یک سوال داشتم از شما , وقتی عاشق بابام بودی چه احساسی داشتی موقعی که با شما مخالفت می کردن ؟ ...

    گفتم : پدر تو آدم خوبی بود از همه نظر ... بی نظیر بود ... خوش قیافه و خوشتیپ , با شعور و تحصیل کرده , استاد دانشگاه  ... تنها چیزی که بین ما فاصله می نداخت , پول بود ..

    .ولی من الان دارم میگم ... من اشتباه کردم ... غلط کردم ... نه برای اینکه با بابات ازدواج کردم , برای این که پدر و مادرم رو آزار دادم ... شاید اگر تحمل می کردم و اینقدر به اونا فشار نمیاوردم آینده ی من با سعید طور دیگه ای می شد ...

    توام صبر کن مادر ... اشتباه منو نکن قربونت برم ...

    گفت : آخه پدر و مادر شما دلیل داشتن ولی شما فقط میگی نه , از قیافه اش خوشم نمیاد ...قبول ... برخورد اول ما خوب نبود ... و خودشم میگه ... ( میلاد به خنده افتاد ) راستش سوسن میگه اگه من جای مامان تو بودم قبول نمی کردم چون خودش خیلی خوشگله ...

    باران گفت: یکی به نفع میلاد ... داری دل رعنا جون رو به دست میاری ؟

    گفت :  نه به خدا , برای این نیست که دل کسی رو به دست بیارم ... حرفیه که اون زده دارم میگم ... سوسن می گفت باران شکل عروسکه , آدم باور نمی کنه بتونه حرف بزنه ...

    باران گفت : یک امتیاز ازش کم شد چون این تعریف نبود ... برو ببینم میلاد چیکار می کنی ؟ چند امتیاز می گیری ؟



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان