داستان رعنا
قسمت شصت و سوم
بخش اول
میلاد در حالی که سعی می کرد حرفی نزنه که باز منو عصبانی کنه و منم سعی می کردم خودمو کنترل کنم تا دوباره اونو عصبانی نکنم , گفت : رعنا جون باور کن من اصلا همچین قصدی نداشتم که با کسی دوست بشم ... اصلا نه پسر نه دختر ... ولی یک دفعه نمی دونم چی شد ...
یک روز تو دانشگاه روی یک سکو کنار دیوار نشسته بودم , دیدم یک دختری اومد و کنار دست من نشست ... و کیفشو باز کرد و یک ساندویج درآورد و شروع کرد به گاز زدن ...
راستش منم احساس گرسنگی کردم ... نگاهی بهش کردم و رومو برگردوندم ... تو فکر بودم ...
دلم برای شما تنگ شده بود و راستش دلم می خواست برگردم خونه ... پشیمون شده بودم که رشت رو انتخاب کردم ...
یک دفعه دیدم همون دختر یک ساندویج طرف من دراز کرده و گفت : بفرمایید , قابلی نداره ...
گفتم : نه ممنون , من سیرم ... نمی خوام ...
گفت : اگر بخوری بازم دلت می خواد ... این کوکو رو مادربزرگ من درست کرده , خیلی خوشمزه است ... بگیر لطفا , حتما خوشت میاد ...
راستش دلم خواست و دیگه تعارف نکردم و گرفتم ...
گاز اول رو که زدم , دیدم وای راست میگه , چقدر خوشمزه است ... گاز دوم و گاز سوم دیگه نتوستم تعریف نکنم ...
گفتم : خیلی عالیه ... تا حالا چیزی به این خوشمزه ای نخوردم ... موادش چیه ؟ معلوم نمی شه , فقط لذیذه ...
گفت : اگر بگم این فقط مخصوص مامان بزرگ منه , باور می کنی ؟ ... فقط می دونم که از کدو و بادمجون سرخ کرده و کشک و سیر داغ و پیاز داغ کوکو درست می کنه ...
خودش میگه یک بار شام کشک بادمجون داشتن , یکم ازش می مونه ... فردا ناهار خورش کدو درست می کنه , یک ظرف هم از اون می مونه ... یک دفعه برای شام مادرشوهر و خواهرشوهرش با کلی مهمون میاد خونه اش , مامان بزرگ چیزی حاضر نداشته ؛ فکر می کنه شام چی بپزه , همه رو قاطی می کنه و ده تا تخم مرغ می زنه توش و به قول خودش یک مشت آرد ... میشه کوکو ...
همه می خوردن و تعریف می کنن مخصوصا مادرشوهرش ...
دیگه از اون به بعد این شد غذای مخصوص مامان بزرگ من ... حالا اونو تخصصی درست می کنه ...
من لقمه ی آخر رو گذاشتم دهنم و گفتم : واقعا خوشمزه است ... حالا این که از غذای مونده نبود ؟
بلند خندید و گفت : حالا که تموم کردی می پرسی ؟ ... نه به خدا وگرنه به شما نمی دادم ...
گفتم : دستتون درد نکنه , عالی بود ... من میلادم ...
گفت : منم سوسن ... دیدم خیلی مظلوم اینجا وایستادی گفتم حتما مال این شهر نیستی ... غربیی می کنی ؟ بچه ی تهرانی ؟ ...
گفتم : آره تهرونیم ... غریبی که نه ولی احساس تنهایی می کنم ... دلتون برام سوخت ؟
گفت : نه بابا چرا بسوزه ؟ شما قشنگ تابلویی که پسرِ مامانی ...
گفتم : پسرِ مامان چطوریه ؟
گفت : اطو کشیده و مرتب ... با کسی دوست نمی شه ، از مادرش دور نمی شه ، اگر شد , یک گوشه می ایسته و فکر می کنه ...
گفتم : درست فهمیدی ... من واقعا دلم برای مادر و خواهرم تنگ شده ...
ناهید گلکار