داستان رعنا
قسمت شصت و سوم
بخش دوم
اون روز ما رفتیم کلاس و من دیگه اونو ندیدم ...
اصلا یادم رفت ... چون شکلش طوری نبود که تو ذهن من بمونه , شایدم دیده باشم ولی نشناخته بودم ...
تا آقا جون خدابیامرز فوت کرد و من اومدم تهران ...
وقتی برمی گشتم اتوبوس خیلی سرد بود و من سرمای بدی خوردم ...
اما صبح متوجه نبودم ... رفتم دانشگاه ... احساس می کردم بی حوصله و کسلم ...
جلسه ی اول رو طاقت آوردم ولی بین ساعت دوم تب شدیدی کردم و دیگه نمی تونستم سرمو نگه دارم ...
اجازه گرفتم و از کلاس اومدم بیرون که برم خونه ...
سوسن هم داشت از در دانشگاه می رفت بیرون ...
منو که دید با خوشحالی گفت : سلام کجایی ؟ نیستی ... یک روز برات کو کو آوردم پیدات نکردم ...
سرمو خم کردم و چند تا سرفه کردم ... گفتم : مرسی , لازم نیست زحمت بکشی ...
اومد جلو و دستشو گذاشت روی پیشونی من و گفت : تو تب داری .. مریض بودی ؟
گفتم : نه , امروز این طوری شدم ...
گفت : بیا بابام اومده دنبال من , تو رو می رسونم ...
گفتم نه , نه ... خودم می رم ...
گفت : بیا اینجا الان ماشین گیرت نمیاد ... تعارف نکن ... شمالی ها اینطوری نیستن ...
گفتم : پس تا دم یک تاکسی منو بذارین ... نمی خواین از پدرتون بپرسین ؟ اشکالی نداره من بیام ؟
گفت : چه اشکالی مثلا ؟
گفتم : پدرتون نمی پرسه این پسره کیه ؟
گفت : خوب بپرسه ... منم بهش میگم ... بیا بریم بچه مثبت , تو الان مریضی ...
اون زیر بغل منو هم گرفت ...
حالا من می ترسیدم باباش ما رو ببینه و مکافات بشه ... ولی اون که ما رو دید از ماشین پیاده شد و اومد جلو پرسید : چی شده ؟
گفتم : سلام ... ببخشید مزاحم نیستم منو تا دم تاکسی ببرین ؟
سوسن گفت : تب داره بابا ... کمکش باید بکنیم ... غریبه ...
باباش در ماشین رو باز کرد و من نشستم و پرسید : کجا میری ؟ من تو رو می رسونم ...
ولی اول می ریم دکتر ... از کی اینطوری شدی ؟ چرا اومدی دانشگاه وقتی حالت بد بود ؟
گفتم : صبح ... نمی دونستم ... کم کم این طوری شدم ...
حالا من تعارف می کردم و اونا اصرار ... و ظاهرا فایده ای نداشت ... اونا منو تنها نمی ذاشتن ...
ناهید گلکار