خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۱:۰۹   ۱۳۹۶/۴/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و سوم

    بخش سوم




    اول منو بردن دکتر و دواهامو گرفتن , بعد پدرش یکم پرتقال و لیموشیرین خرید و منو بردن خونه ...
    در حالی که من روی پام نمی تونستم بایستم و حالم خیلی بد بود ...
    وقتی رسیدم اونا با من اومدن تو خونه ... من یکراست رفتم تو تختم ...
    سوسن یک پتو اضافه روم انداخت و گفت : الان نخواب تا برات آبمیوه بیارم که قرص هاتو بخوری ...
    بعد زنگ زد به مامانش و به لهجه ی رشتی گفت : زود یک سوپ درست کن بابا میاد می گیره ... نه ... نه ... دوستم مریضه ... حالا میام میگم برات ... بابا الان میاد سوپ رو بیاره ...

    من گیج و منگ افتاده بودم ...
    یک دفعه باباش روی منو پس کرد و گفت : پشت کن پسر جان تو رِه آمپول بزنم ...

    پرسیدم : شما می زنین ؟
    گفت : نترس , آها بلدم ....

    بعدم خداحافظی کرد و رفت ...
    پول دکتر و دوای منو هم داده بود ...
    سوسن با یک لیوان پر آبمیوه اومد و قرص های منو هم آورد ... اونا رو خوردم و پتو رو کشیدم سرم و خوابیدم ...

    اصلا نفهمیدم چی شد ... تا زمانی که سوسن منو صدا کرد و گفت : آقا میلاد باید دوباره قرص بخوری ...
    بلند شدم نشستم ... قرص رو که خوردم , باباش با یک بشقاب سوپ داغ اومد تو اتاق و داد به من و گفت : بخور که حالت جا میاد ...

    اون راست می گفت ... با خوردن چند تا قاشق سوپ , واقعا احساس کردم بهترم ... چشمم باز شد ...
    باباش گفت : مثل اینکه حالت بهتره ... ما دیگه بریم  ... پسر جان ؛ سوپ زیاد آوردم , بخور ضعیف نشی ...
    گفتم : چطوری ازتون تشکر کنم ؟ ...
    سوسن گفت : به جای اون , شماره تلفن بده از حالت باخبر بشیم ...
    خلاصه دو سه روزی من تو رختخواب بودم ...
    خوشبختانه شما در حال عزاداری بودی و هر وقت زنگ می زدی , می گفتم برای آقا جون گریه کردم , صدام گرفته ... شما هم باور می کردین ...

    تو این سه روز سوسن و پدرش هر روز برای من شام و ناهار میاوردن ...
    خوب منم وقتی خوب شدم خواستم جبران کنم ... اونا رو دعوت کردم به رستوران ...
    آقای دارابی گفت : نه , بیا منزل ما یک چیزی دور هم می خوریم ..
    گفتم : من می خوام شما رو مهمون کنم ...
    گفت : باشه بکن , بال بگیر بیا با هم کباب کنیم ... تو دانشجویی باید ملاحظه ی تو رو کرد ...
    فردا شب جمعه من کلی بال و گوجه و خیار و یک جعبه شیرینی گرفتم رفتم خونه ی اونا ...
    زنگ زدم ... یکی آیفون رو برداشت ... گفتم : ببخشید منزل آقای دارابی ؟

    پرسید: کی رو خوایی ؟
    گفتم : من میلادم ...
    گفت : آها بفرما ... بفرما ... بفرما ...

    من رفتم تو ... اونقدر همه ی خانواده با من گرم صمیمی بودن که من اصلا احساس نمی کردم برای اولین بار اومدم خونه ی اونا ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان