داستان رعنا
قسمت شصت و سوم
بخش پنجم
من حرفی نزدم چون اصلا اقدام برای این کار هم منو رنج می داد ...
احساس می کردم میلاد داره مراحلی رو که من با پدر و مادرم طی کردم , طی می کنه ....
میلاد با ذوق و شوق همون لحظه شروع کرد به زنگ زدن و همه رو دعوت کرد که بیان خونه ی ما ...
شوکت خانم می گفت : رعنا اجازه نده شروع بشه ... میفته تو سرازیری و دیگه نمی تونی جلوشو بگیری ...
گفتم : شوکت جون الانم تو سرازیریه ... من چطوری جلوشو بگیرم ؟ تا منو راضی نکنه , دست بردار نیست ... مگه نمی ببینی آتیش گرفته و یک آن به من استراحت نمی ده ...
فردا بعد از ظهر حمید و نازنین از ورامین اومدن ... دلم برای بهار تنگ شده بود و اونم چنان منو دوست داشت که وقتی پیش ما بود یک آن از من جدا نمی شد ...
پسر هانیه , سهیل هم که پشت سر بهار به فاصله ی پانزده رو به دنیا اومده بود هم همینطور ... وقتی دوتایی با هم پیش من بودن , کلافه ام می کردن و خیلی خسته می شدم ...
البته هر دوی اونا شوکت خانم رو هم قبول داشتن که متاسفانه هیچ کدوم ما حوصله ی کافی نداشتیم ...
هانیه و آرش هم اومدن ... و آخر از همه مجید و مریم با مهدیه ...
و باز خونه ی ما شلوغ شد ... این بار دل تو دلم نبود ...
نمی خواستم به میلاد خیانت کنم و از کسی بخوام که بهش رای نده ... ولی همه تعجب کرده بودن و با شرایطی که باران و علی و حتی خودش تعریف می کرد می گفتن نه , حیف میلاد ...
چرا بریم برای کسی که نمی خوایم , خواستگاری ؟ ...
مجید که حتی رگ گردنش هم بلند شده بود و به حالت پرخاش به میلاد گفت : عمو برای چی آخه؟ ...
چرا اینقدر خودتو دست کم می گیری ؟ ... من مخالفم , از الان گفته باشم ... اصلا لازم به رای گیری نیست ... عقل هم خوبه تو سر آدم باشه ... از کله ات استفاده کن ... عمو چه کاریه ؟ چه عجله ایه ؟ ...
خوب یکم با حرف های مجید خیالم راحت شد ...
ولی واقعا دلم نمی خواست در این مورد حرف بزنم ... اصلا لبم از هم باز نمی شد ... غم عالم توی دلم بود و انگار یکی داشت تو دلم رخت می شست ...
جلسه تشکیل شد ...
میلاد برای اونا توضیح می داد ... چیزایی که به ما گفته بود و نگفته بود رو برای اونا تعریف کرد ... برخورد من و باران رو هم براشون گفت ...
من در تمام اون مدت با سهیل و بهار بازی می کردم تا نارضایتی خودمو اینطوری به همه نشون بدم ...
چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد این بود که میلاد بین حرفاش همه رو به خونه ی آقای دارابی از جانب خودش دعوت کرد و از پدر و مادر سوسن کلی تعریف کرد و گفت اونا تکیه گاه خوبی هستن ...
با شنیدن این حرف پریشون شدم ... دیگه مطمئن نبودم بتونم اونو از این ازدواج منصرف کنم .......
ناهید گلکار