داستان رعنا
قسمت شصت و چهارم
بخش سوم
بالاخره قرار گذاشتن پنجشنبه همه با هم بریم رشت و سوسن رو ببینن ...
حال و روز من معلوم بود ...
با اینکه با تایید من این کارو کردن ولی شنیدن این حرف مثل این بود با پتک زدن تو سرم ...
بلند شدم و رفتم به اتاقم ... درو قفل کردم و سرم و کردم تو بالش و زار زار گریه کردم ...
صدای میلاد از پشت در میومد ... بچه ام التماس می کرد درو باز کنم ...
نمی خواستم تشنج ایجاد کنم و میلاد رو ناراحت ...
اون پسر من بود ... عزیزترنم بود ... نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم ...
درو باز کردم ...
علی هم اونجا بود ... به میلاد گفت : تو برو , بذار من باهاش حرف بزنم ...
بعدم اومد تو اتاق و درو بست ...
علی برای بار اول بود که وارد اتاق من می شد ...
نشستم روی تخت ... همین طور که هق و هق گریه می کردم و شونه هام تکون می خورد , گفتم : فکر نمی کردم تو منو درک نکنی ... چرا ازش حمایت می کنی ؟ داری با این کار بدبختش می کنی ...
گفت : رعنا ... عزیزم , چرا متوجه نیستی ؟ ... میلاد الان اینو نمی خواد ... اون فقط میگه با من موافقت کنین ... اگر می گفتیم نه , بازم اونقدر اصرار می کرد تا ما رو ببره ... متوجه نیستی ؟ خوب استدلالش اینه که ما اونا رو نمی شناسیم ... بذارش به عهده ی من ... من با تو موافقم ولی نه با رفتارت ... تو داری اونو سرِ لج میندازی ... فردا بهت میگه تقصیر تو بود که منطقی برخورد نکردی ...
تو و باران بدجوری در مقابلش جبهه گرفتین ...
اگر میلاد رو می خوای , اگر این ازدواج رو نمی خوای , باهاش راه بیا وگرنه همونی میشه که تو نمی خوای ...
بازم هر چی تو بگی من الان همون کارو می کنم ... خوبه ؟
مریم زد به در و گفت : میشه منم بیام ؟
و اومد و نشست کنار من و گفت : با اینکه تو لجبازی و عادت نداری به حرف من گوش کنی ولی دارم بهت میگم با میلاد بد برخورد نکن , گناه داره به خدا ...
گفتم : مشکل تو با من چیه مریم ؟ بد با من حرف می زنی ... این بار اولت نیست ... الانم فرصت گیر آوردی طعنه بزنی ...
این تو بودی که من همیشه باهاش مشورت می کردم , دوستم بودی ... نبودی ؟
مریم تو دوست من نیستی ؟ ... حالا چی شده ؟ این حرفای دو پهلو برای چیه ؟ این از آب گِل آلود ماهی گرفتن چیه ؟
از تو بعید می دونستم که یک روز با من چنین رفتاری داشته باشی ... فکر می کنی نمی فهمم ؟ ...
ناهید گلکار