داستان رعنا
قسمت شصت و چهارم
بخش چهارم
تقصیر خودمه که هر کاری رو بی منت انجام میدم ... طرف فکر می کنه من وظیفه داشتم ...
حالا بگو چه بدی من به تو کردم ؟ ... برو خوب فکر کن ... به تو بدی کردم ؟ یا پدر و مادرت ؟ یا به علی ؟ یا به مجید و مهدیه؟ ... یا اینکه چون کل دفترم رو در اختیار تو گذاشتم ... بد کاری کردم ؟ تو الان درآمد خیلی خوبی از اون دفتر داری و از قبل هم داشتی ولی فقط ماهی یک مقدار برای اجاره به من دادی ... من حرفی زدم ؟ تو و منی کردم ؟ ... اون وقت نشستی از ارث آقا جون یا احساسش به من که اونم برای دلسوزی بود , حرف می زنی ...
اون کله ی پوکت رو به کار بنداز ... نذار بینمون به هم بخوره ... و من حالا می فهمم که این من بودم این همه سال شماها رو نگه داشتم ، دوستیمون رو نگه داشتم ...
ولی مثل اینکه برای تو زیاد اهمیت نداره ... تو داری حسودی می کنی و من از این صفت بدم میاد ...
می دونی چرا ؟ چون همه ی چیزای خوب دنیا رو برای تو می خوام ... ولی تو چیکار کردی ؟
روز سوم آقا جون به من چی گفتی ؟ تو دلت خنک شد ولی دل منو آتیش زدی ...
اول بهت حق دادم ولی هر چی خودمو جای تو گذاشتم دیدم حق نداری ...
چون رعنا این خانواده رو دوست داره و تو خودتو ... حق نداری به من بگی کی باید منو دوست داشته باشه یا نداشته باشه ... اگر نمی تونی منو ببینی برو و دیگه سراغم نیا ...
اگر اومدی با دل پاک بیا که من نه حسودم نه بخیل ...
گفت : من به خدا خودم دوستت دارم ... قسم می خورم تو همه کس منی ... منظوری نداشتم , ببخشید ... تو این موقعیت نباید این حرف رو می زدم ...
تو خیلی خوبی رعنا ولی هیچ وقت به حرف کسی گوش نمی کنی ... منظورم این بود ... می خواستم خیر سرم آرومت کنم ...
دست انداخت گردن منو گفت : وای ببخش قربونت برم , حق با توست ...
منم اعصابم خورد شده ... بازم یک عده مجید رو تهدید می کنن , اونم زبونش به حال خودش نیست ...
می ترسم کار دست خودش بده ... باید خونه رو عوض کنیم ... هر چی پولم داشتیم گذاشتیم روی اون دو تا آپارتمان ... می ترسم از در خونه بیام بیرون ..
گفتم : ببین من بچه نیستم ... می فهمم که از من یک دلخوری داری ... برو کلاهتو پیش خودت قاضی کن اگر حرفی داری بیا بزن ... متلک و طعنه منو عصبانی می کنه ...
علی گفت : راست میگه ... اگر چیزی تو دلت هست بگو ... الان بگو ...
گفت : نه به خدا ... این حرفا چیه ؟ رعنا خواهر منه ... چه دلخوری ؟ نه به جون مهدیه هیچی نیست ... تو رو خدا رعنا فراموش کن چی گفتم ...
به هر حال مریم تودار بود و می دونستم که حرفی نمی زنه ...
اون حتی وقتی عاشق مجید شد به من که همه ی رازم پیش اون بود , حرفی نزد ... ولی من چیزی که تو دلم بود بهش گفتم و خیالم راحت شد ....
ناهید گلکار