خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۰۷   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و چهارم

    بخش ششم




    میلاد گفت : باشه عزیزم ... چشم ... الان به بقیه میگم می ریم یک جا شام می خوریم و برمی گردیم تهران ... خوبه ؟ دیگه ناراحت نیستی ؟ ...

    میلاد رفت و چند لحظه بعد همه اومدن سراغ من ... مونده بودن چیکار کنن ...

    باران گفت : رعنا جون سخت نگیر ... الان دیگه نمی شه نریم ... اصلا شاید ما اشتباه کرده باشیم .. هان ؟ چی میگی ؟ گناه داره میلاد داره سکته می کنه ... نمی دونی چقدر ناراحته ....
    شوکت گفت : آره مادر ... مردم منتظرن ... حالا تا اینجا که اومدیم بذار دختر رو ببینم چه شکلیه ...

    مریم گفت : رعنا اگر الان نریم میلاد یک هفته بعد تو رو میاره ... پس بذار کار یکسره بشه ...
    و بالاخره چند دقیقه بعد ما پشت در خونه ی اونا بودیم ...
    در باز شد ... حیاط بزرگ و زیبا و یک ساختمون بزرگ و خیلی مجلل با یک تراس وسیع با منظره ای چشم نواز از درخت های زیبا که تو اون فصل سال سبز و خرم بود ...

    کل خانواده ی دارابی به استقبال ما اومدن ...
    آقای دارابی مرد جاافتاده و خوشتیپی بود با موها و ریش سفید ... جلوی سرش خالی شده بود و سبیل بزرگی داشت که روی لب اونو گرفته بود و دو تا دختر دیگه که معلوم شد خواهرای سوسن هستن که هر دو خیلی خوب و زیبا به نظر می رسیدن و مادرش که انگار پیر شده ی سوسن بود ....
    و بالاخره مادربزرگش ... تا چشمش افتاد به ما اومد جلو و با خنده و صدای بلند گفت : خوش آمدین ... خوش آمدین ...

    و نگاهی به همه کرد و از من پرسید : رعنا خانم شما هستین ؟

    میلاد به جای من گفت : بله , مامانم هستن ...

    گفت : به و به ... پس اون رعنا خانم که مخالفه شما هستین ... بیا تو , بیا تو ... تو رو به خدا اخم نکن ... اینجا برای مهمونی اومدین .. قدم سر چشم ما گذاشتین ... بفرما ...

    و این وسط باز چشم من افتاد به سوسن ... همون احساس بد به من دست داد ... حتی جواب سلامشو ندادم ...
    میلاد ما رو معرفی کرد و آقای دارابی خانواده ی خودشو و با هم رفتیم به ساختمون ...
    حیرت ما زمانی بود که وارد اون خونه شدیم ... همه ی وسایل اون خونه از لوکس ترین و گرون ترین چیزایی بود که ممکن بود وجود داشته باشه و هیچ هماهنگی با افراد اون خونه نداشت ...
    حمید آهسته در گوش میلاد گفت : ناقلا , مثل اینکه تو خونه شون رو پسندیدی ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان