داستان رعنا
قسمت شصت و چهارم
بخش ششم
میلاد گفت : باشه عزیزم ... چشم ... الان به بقیه میگم می ریم یک جا شام می خوریم و برمی گردیم تهران ... خوبه ؟ دیگه ناراحت نیستی ؟ ...
میلاد رفت و چند لحظه بعد همه اومدن سراغ من ... مونده بودن چیکار کنن ...
باران گفت : رعنا جون سخت نگیر ... الان دیگه نمی شه نریم ... اصلا شاید ما اشتباه کرده باشیم .. هان ؟ چی میگی ؟ گناه داره میلاد داره سکته می کنه ... نمی دونی چقدر ناراحته ....
شوکت گفت : آره مادر ... مردم منتظرن ... حالا تا اینجا که اومدیم بذار دختر رو ببینم چه شکلیه ...
مریم گفت : رعنا اگر الان نریم میلاد یک هفته بعد تو رو میاره ... پس بذار کار یکسره بشه ...
و بالاخره چند دقیقه بعد ما پشت در خونه ی اونا بودیم ...
در باز شد ... حیاط بزرگ و زیبا و یک ساختمون بزرگ و خیلی مجلل با یک تراس وسیع با منظره ای چشم نواز از درخت های زیبا که تو اون فصل سال سبز و خرم بود ...
کل خانواده ی دارابی به استقبال ما اومدن ...
آقای دارابی مرد جاافتاده و خوشتیپی بود با موها و ریش سفید ... جلوی سرش خالی شده بود و سبیل بزرگی داشت که روی لب اونو گرفته بود و دو تا دختر دیگه که معلوم شد خواهرای سوسن هستن که هر دو خیلی خوب و زیبا به نظر می رسیدن و مادرش که انگار پیر شده ی سوسن بود ....
و بالاخره مادربزرگش ... تا چشمش افتاد به ما اومد جلو و با خنده و صدای بلند گفت : خوش آمدین ... خوش آمدین ...
و نگاهی به همه کرد و از من پرسید : رعنا خانم شما هستین ؟
میلاد به جای من گفت : بله , مامانم هستن ...
گفت : به و به ... پس اون رعنا خانم که مخالفه شما هستین ... بیا تو , بیا تو ... تو رو به خدا اخم نکن ... اینجا برای مهمونی اومدین .. قدم سر چشم ما گذاشتین ... بفرما ...
و این وسط باز چشم من افتاد به سوسن ... همون احساس بد به من دست داد ... حتی جواب سلامشو ندادم ...
میلاد ما رو معرفی کرد و آقای دارابی خانواده ی خودشو و با هم رفتیم به ساختمون ...
حیرت ما زمانی بود که وارد اون خونه شدیم ... همه ی وسایل اون خونه از لوکس ترین و گرون ترین چیزایی بود که ممکن بود وجود داشته باشه و هیچ هماهنگی با افراد اون خونه نداشت ...
حمید آهسته در گوش میلاد گفت : ناقلا , مثل اینکه تو خونه شون رو پسندیدی ؟
ناهید گلکار