داستان رعنا
قسمت شصت و پنجم
بخش اول
خوب اونا می دونستن که باید منو از همه بیشتر تحویل بگیرن ...
مادربزرگش یک طرف من نشست و مامانش طرف دیگه و هر دو مرتب قربون صدقه ی من می رفتن و تعارف می کردن ...
آقای دارابی هم پشت سر هم به مجید و علی تعارف می کرد و می گفت : تو رو خدا آقای دکتر راحت باشین ... بفرمایید آقای مهندس ...
ولی من نمی خواستم بازیچه دست اونا بشم ... احساس می کردم بطور غیرمنطقی دارن از ما پذیرایی می کنن ...
دلیلی جز این نداشت که می خواستن کاری کنن که ما رو راضی به اون وصلت بکنن و من باید جلوی این کارو می گرفتم ...
مادربزرگ که متوجه ی صورت درهم من بود و فکر می کنم اون تنها کسی بود که بی ریا حرف می زد , به من گفت : رعنا خانم دختر جان ... دلبر جان , راحت باش ... فکر کن اومدی مهمانی ... ما به زور به شما دختر نمی دیم ...
خنده ی سردی کردم و گفتم : کاش به همین سادگی بود که شما می گفتین ...
گفت : ساده است ... شما داری سخت می گیری ...
آقای دارابی همینطور که دو دستشو گذاشته بود روی زانوش و جلوی صندلی نشسته بود , گفت : رعنا خانم اصلا جای نگرانی نیست ... امشب رو سعی کنین بهتون خوش بگذره ...
ما به خواهش آقا میلاد خواستیم با شما آشنا بشیم ... اگر دوست داشتین با ما دوست باشین , خوشحال میشیم ولی امشب شما مهمان ما هستین و قدم سر چشم ما گذاشتین ...
گفتم : زیاد مزاحم نمی شیم ...
گفت : نمی شه ... اینجا برای شما شهر غریبه و ما شمالی ها به مهمان نوازی معروفیم ... شام در خدمت شما هستیم ...
گفتم : نه , اصلا همچین برنامه ای نبود ... ما قراره برگردیم تهران و دیر میشه ...
گفت : دیگه از مایه در رفته ... ما برای خاطر شما تدارک دیدیم ...
یک دفعه مادر زرگ کوبید رو پای من ... از جا پریدم و با یک خنده ی بلند گفت : من برای شما کوکوی مخصوص خودم رو درست کردم ...
بعد رو کرد به شوکت خانم و گفت : شما هم چون مادربزرگ هستی , حتما یک خوراک مخصوص برای خودت داری ... بگو چیه ؟
شوکت خانم گفت : نه ... نمی دونم ... والله چی بگم ... رعنا ؟
گفتم : شوکت خانم همه ی غذاهاش مخصوصه ... ولی ما شام نمی مونیم ... بی ادبی نباشه , اما مقصر ما نیستیم چون برای شام نیومده بودیم ... نیم ساعتی مزاحم می شیم و می ریم ...
آقای دارابی گفت : رعنا خانم کم لطفی نفرمایید ... این شام ربطی به میلاد و سوسن نداره .......
ناهید گلکار