خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۱۵   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و پنجم

    بخش دوم




    چشمم افتاد به سوسن که سینه شو داده بود جلو و یک ابروشو بالا برده بود و معلوم بود یکم عصبیه ...
    بازم دیدم دوستش ندارم ...
    گفتم : راستش آقای دارابی و خانم محترم , منو ببخشید ... حالا که شما اینقدر رک و راست هستین و یک خانواده بسیار محترم , منم وظیفه دارم با شما رک و راست باشم ...
    راضی به این وصلت نیستم چون فکر می کنم میلاد هنوز جوونه و وقت ازدواجش نیست ... سربازی نرفته و کار نداره ... ( یاد مادر آرش افتادم ) با اجازه ی شما صلاح نمی دونم الان ازدواج کنه ...
    اشکال از دختر شما نیست , پسر من اشکال داره ... اجازه بدین درسش تموم بشه ، شغلی برای خودش انتخاب کنه , بعد اگر بازم همینقدر مشتاق بودن , من در خدمتم ....
    دارابی با صدای بلند و دور از انتظار خندید وگفت : ای خانم ... سربازی که میلاد جان نمی ره ... مگه پسر شهید نیست ؟ خوب کارم که خودم براش پیدا می کنم ... نگران اون نباشین ... ظرف دو سال بارشو می بنده ... من قول می دم ...
    گفتم : به طور کلی الان صلاح نمی دونم ... چون نمی تونم خودم کمکش کنم به هیچ عنوان ...
    گفت : باشه اشکالی نداره , هر طوری شما صلاح می دونین ... ولی شام در خدمت شما هستیم ...
    من دیدم که آقای دارابی یک چشمک زد به میلاد و بعد گفت : میلاد جان بچه ها رو ببر پایین سرشون گرم بشه تا شام ( و این حرکت نشون می داد که این حرفای من بی فایده بوده و اونا دارن کار خودشون رو می کنن ) ...
    ببخشید خانما , ما آقایون می ریم پایین وسیله ی بازی هست یکم خوشگذرونی کنیم ... شما هم اگر میل دارین تشریف بیارین آقای دکتر ...
    بفرما آقای مهندس ... و دو تا داماد که من می دونم هر دو زود ازدواج کردین بفرمایید ... آقا بزرگ شما هم بیا که منو و شما باب دندون هم هستیم ...

    و همه با هم رفتن پایین ...
    خواهرای سوسن هم باران و مهدیه نازنین و هانیه رو با خودشون بردن .. .
    من متوجه شدم این خانواده ؛ بیدی نیستن که از این بادها بلرزن ... و من تو هَچَل بدی افتادم ...
    حالا چی بین اونا و میلاد بود و با هم چی گفته بودن نمی تونستم بفهمم ...

    بلند شدم رفتم کنار مریم و علنی در گوشش گفتم : تو چی فکر می کنی ؟ ... می بینی دارن چیکار می کنن؟ ...کاش به مجید می گفتی به جای اینکه ساکت باشه , یک حرفی بزنه تا از گیر اینا خلاص بشیم ...
    گفت : ای بابا رعنا جون بیچاره ها کار بدی نکردن جز عزت و احترام ... آخه چی بگه ؟
    گفتن که امشب برای آشناییه ... اگر نخواستیم , می گیم نه ... همین ... اینقدر سخت نگیر ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان