خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۰   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و پنجم

    بخش سوم




    سوسن همون طور راست جلوی من نشسته بود و مامان و مادربزرگش رفته بودن که شام رو آماده کنن ...
    باید کاری می کردم و دنبال راه چاره می گشتم ولی انگار مغزم قفل کرده بود ... دیگه این طوریشو نه دیده بودم نه شنیده بودم ...
    باز به مریم گفتم : نمی ببینی اصلا به ما نمی خورن ... همه بی حجاب و پای بی جوراب اینجا نشسته بودن ... آخه نمی شه که ....
    گفت : رعنا جان یادت نیست تو مینی ژوب پوش بودی , زن سعید شدی ؟ خوب عوض میشه مثل تو ...
    گفتم : نمی خوام ... مریم مثل اینکه نمی خوای کمکم کنی ؟
    گفت : ای وای رعنا جون این چه حرفیه ؟ یواش ... می شنون ... اینجا جاش نیست ... می ریم خونه حرف می زنیم ...

    با غیظ از جام بلند شدم و دو تا بد و بیراه زیر لب به مریم گفتم و از مستخدمشون پرسیدم : کجا نماز بخونم ؟ یک اتاق رو نشونم داد ...

    به شوکت خانم گفتم : بیا بریم برای نماز ...
    سوسن از جاش بلند شد و گفت : من شما رو می برم رعنا جون ... تشریف بیارین ...

    با اکراه دنبالش رفتم ...
    من و شوکت و مریم جانماز پهن کردیم و به نماز ایستادیم ولی سوسن اومد و کنار سجاده ی من روی زمین نشست ...
    از اون اتاقی که ما بودیم صدای خنده های بلند و از ته دل بچه ها از زیرزمین به گوش می رسید و قلب منو پاره پاره می کرد ...
    نمازم که تموم شد , تسبیح برداشتم ... سوسن خودشو کشید جلوتر و گفت : رعنا جون تو رو به این نمازی که می خونین , قسم میدم بذارین من با شما حرف بزنم ... من و میلاد همدیگر رو دوست داریم ... قول میدم براتون عروس خوبی باشم ...
    تسیبح رو گذاشتم و جانماز رو جمع کردم و گفتم : تو واقعا می دونی چیکار داری می کنی ؟ از اعتقادات من داری سوء استفاده می کنی ... میلاد رو هم همین طوری خر کردی ... الانم نقد کردی گذاشتی تو جیبت ... ولی دختر خانم کور خوندی ... من زیر بار این ازدواج نمی رم ...
    دست از سر میلاد بردار ... اگر واقعا دوستش داری اینو بدون که شماها به درد هم نمی خورین ... من به این کار راضی نیستم و نخواهم شد ... بیخود تلاش نکن ....
    اومد حرف بزنه گریه اش گرفت و بغضش ترکید ...
    اون اولین کسی بود که تو زندگی من , گریه می کرد و من دلم به حالش نمی سوخت  و حتی فکر می کردم داره فیلم بازی می کنه و به نظرم مسخره اومد ...
    با همون حال گفت : دوستش دارم ... اگر اون منو نمی خواست ولش می کردم ... خودش بگه نمی خوام به خدا قسم کاری به کارش ندارم ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان