داستان رعنا
قسمت شصت و پنجم
بخش چهارم
شوکت خانم دخالت کرد و گفت : خوب مادر ... اگر از تو بی مهری ببینه , می کشه کنار ولی شما و خانوادت طوری باهاش رفتار می کنین که انگار اون پسر پادشاهه ... خوب منم بودم دلم می خواست با تو ازدواج کنم ...
گفت : مادر جون میلاد واقعا برای ما پسر پادشاهه ...
گفتم : ببین تو با کس دیگه ای ازدواج کنی خوشبخت میشی ولی با میلاد نه ... چون من اجازه نمی دم ...
پرسید : از چیه من خوشتون نمیاد ؟ ... مگه من چطوریم ؟ ( تو دلم گفتم چه اعتماد به نفسی داره همینه که میلاد رو انتخاب کرده ) ...
گفتم : مسئله این نیست ... میلاد خیلی به خانواده اش وابسته است ... نمی خوام دختر از جای دیگه زنش بشه ...
گفت : من میام خونه ی شما , تو یک اتاق زندگی می کنم ... هر طوری شما بخواین ...
گفتم : ببین دختر جون میشه این بحث رو ادامه ندیم ؟ ... چون من زبونم به حال خودش نیست یک وقت چیزی میگم که دوست نداری بشنوی ...
یک مرتبه صورتش رفت تو هم و حالت عصبی به خودش گرفت ... و من یک لحظه احساس کردم مثل مادرم حرف زدم ....
با اینکه دلم نمی خواست مثل اون باشم ولی چیزایی پیش میومد که دوباره گذشته برای من زنده می شد ...
یکی زد به در ...
سوسن با بغض پرسید : کیه ؟ ...
علی گفت : رعنا خانم اونجان ؟ ...
سوسن با چشم گریون رفت درو باز کرد و وقتی علی رو دید اشک هاشو پاک کرد و رفت بیرون ... و من بازم دیدم اون عمدا یک کاری کرد که علی ببینه اون گریه کرده ...
وقتی به علی گفتم ... با تعجب گفت : رعنا دست بردار دیگه ... اینطوریم نیست ... بابا آدمای خیلی خوبی هستن ... پدرش مرد درستیه ... مادر بزرگشو دیدی ؟ راست می گفت میلاد ... خیلی آدمای خوبی هستن ...
عصبانی شدم و با صدای آهسته و غیظ آلود گفتم : تو زدی زیر حرفت علی ... بسه دیگه من نمی خوام تو دیگه دخالت کنی ... اومدی اینجا چیکار کنی ؟ اومدی میلاد رو برسونی به این دختره ؟ پس قولت به من چی شد ؟
گفت : رعنا جون نگران توام ... اگر اینا رو میگم برای اینه که تو حرص و جوش نخوری .. به خدا قسم راست میگم ... تو حساس شدی ... دختره رو گریه انداختی بعد میگی فیلمه ...
گفتم : با چشم خودم دیدم که دارابی به میلاد چشمک زد ...
گفت : ای بابا رعنا برای چی بزنه ؟ بلند شو بیا بیرون شام بخوریم و بریم ... تموم بشه دیگه ....
ناهید گلکار