خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۶/۴/۱۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و پنجم

    بخش پنجم



    و ما دعوت شدیم برای شام ...
    می تونم بگم که شاید بیست نوع غذا سر اون میز بود ... انواع نوشابه و دسر ...

    سوسن انگار نه انگار اون مکالمه بین ما اتفاق افتاده بود ... با صدای بلند و از ته دل می خندید و سعی می کرد با باران گرم بگیره ...
    سرِ شام چنان همه با هم می گفتن و می خندیدن که من و شوکت خانم یکه و تنها مونده بودیم ...
    مادربزرگ با اون لهجه ی شیرینش سر به سر بچه ها می گذاشت و اونا رو به خنده وامی داشت ....
    و من هر لحظه می دیدم که بچه ها بیشتر جذب اونا میشن ...
    حتی با سوسن هم بگو و بخند می کردن ...
    حالی داشتم که تا اون روز تجربه نکرده بودم ... همیشه و در هر وضعیتی احساس قدرتی داشتم که خودمو نمی باختم ... ولی حالا کاملا حسم متفاوت بود و فکر می کردم دست و پای منو بستن ...

    در میون خداحافظی گرم و صمیمانه اونا با خانواده ی ما , از اون خونه اومدیم بیرون ...

    مادر سوسن میلاد رو بغل کرد و بوسید و گفت : زود برگرد که دلمون برات تنگ میشه ...

    این حرف رو بلند زد تا من بشنوم و بدونم که کاری از دستم برنمیاد ...
    در حالی که همه داشتن از خوشی اون شب و گرمی ای که تو وجود خانواده ی سوسن بود حرف می زدن ,
    من یاد حرف آقا جون افتادم ...

    یک روز که خیلی ناراحت بودم به من گفت : آقا اینو از من همیشه توی گوشت داشته باش ... فلزات دو دسته هستن ... یکی اونایی که هر کاری بکنی شکل نمی گیرن و هر چی کوبیده بشن و گداخته فرقی نمی کنن  ...بدون اینکه بشه ؛ شکلی از اونا ساخت ...

    و یک دسته دیگه که با هر پتک شکل تازه ای می گیرن و با هر بار گداخته شدن عالی تر و مرغوب تر میشن ...
    آدما هم همینطورن ... خدا و طبیعت با دسته ی اول کاری نداره ... هروقت دیدی گداخته میشی بدون که داری شکل می گیری و ارزش پیدا می کنی ...
    من با این حرف که خدا امتحان می کنه مخالفم ... چون فکر می کنم خداوند نیازی نداره و خودش به همه چیز آگاه و داناست این پتک ها و این سوختن ها برای ساخته شدن هاست ....
    اون شب من نه می تونستم تصمیمی بگیرم و نه حرفی می زدم ...
    بچه ها خودشون خواستن که با وجود جای تنگ و رختخواب کم بریم خونه ی میلاد ... تنها کسی که حواسش به من بود علی بود ...  مرتب می گفت : خوبی ؟ نه , تو خوب نیستی ...
    رعنا حرف بزن ... نگران نباش ... تو رو خدا این کارو با خودت نکن ...
    وقتی همه دور هم جمع شدیم , میلاد خوشحال و خندون از اینکه نقشه ی خودشو عملی کرده گفت : تو رو خدا امشب رای بگیریم ...
    اون حتی به من نگاه نمی کرد و از نتیجه ی رای خاطرش جمع بود ...

    بی مهری ای که از اون می دیدم بیشتر از هر چیزی آزارم می داد ... دلم می خواست از اونجا می رفتم یک جای خلوت ... و تنها با صدای بلند فریاد می کشیدم ...
    انگار کسی گلوی منو گرفته بود و فشار می داد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان