خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۲۲:۱۹   ۱۳۹۶/۴/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و ششم

    بخش سوم




    - مهدیه , خاله جون توام بگو ؟
    مهدیه گفت : من موافقم ... چون سوسن دختر خوبی بود و خونه ی خیلی قشنگی داشتن ...
    میلاد خندید و گفت : به به مهدیه ... بالاخره یکی با خود من موافق بود ... خوب هفت در مقابل پنج ...
    پس هفته ی دیگه این موقع تشریف بیارین عروسی ... دست , دست ... مبارکه مبارکه ...

    همه حیرت زده به میلاد نگاه می کردن ...

    بعد اومد دست انداخت گردن من و گفت : الهی قربون مادر داماد برم که اخمش از هم باز نمی شه ... تو برای من از همه ی دنیا عزیزتری ... قربونت برم رعنا جونم ...
    سوسن کیه که من تو رو به خاطرش ناراحت کنم ؟ به خاطر شما بی خیال ... حالا دست دست ... خوبه دیگه رعنا خانم ؟ ... دیگه تموم شد ؟

    گفتم : میلاد چی میگی ؟ یعنی اون تب تند تو به همین راحتی فروکش کرد ؟ یا داری منو گول می زنی ؟ قیافه اش جدی شد و گفت : نه , راست میگم ... ولی خوب این طور که معلومه همه مخالفن ... و اینکه به من اعتماد می کنن و رای خودشون رو می دن به من , یعنی من باید مطابق میل اونا رفتار کنم ... عمو مجید می دونست چی به من بگه ....
    بچه بازی که نیست , همه مخالفن ... شماها صلاح نمی دونین , منم مثل یک پسر خوب به حرف شما گوش می کنم ... تموم شد ... دیگه نمی خوام چشمای قشنگت رو دیگه گریون ببینم ...


    بچه ها دست زدن و شادی کردن ... تقریبا همه از این تصمیم خوشحال شدن ...
    ولی منِ همیشه سرگردون , زیاد باورم نشد چون بازم خودم یک بار شبیه این کارو با مادرم کرده بودم و اینم برام تازگی نداشت ...
    خدایا این چه تقدیری بود من داشتم ؟ چرا باید همه چیز دوباره در مورد من تکرار بشه ؟ واقعا من اینقدر گناهگار بودم ؟ ...
    راضیم به رضای تو ....

    اون شب , من تو تخت میلاد خوابیدم و اونم کنارم دراز کشید و خیلی زود خوابش برد ...

    با نگاه , نوازشش می کردم ... معصوم بود و بی گناه ...
    پسرم بود , پاره ی تنم بود ... زیر لب گفتم : چقدر دلم می خواد خوشبختی تو رو ببینم ... من به عنوان یک مادر چیکار کنم که اشتباه نباشه و روح پدرت آسوده و آروم بمونه ...
    فردا , همه تا دیروقت خوابیدن ... میلاد قبل از همه بیدار شده بود و نون و تازه و سرشیر و عسل گرفته بود و چایی رو دم کرده بود ...
    رفتم کنارش و گفتم : میلاد جان تو کی بیدار شدی ؟
    گفت : جام تنگ بود ... داشتم از تخت میفتادم از خواب پریدم ... راستی ببخشید دست کردم تو کیف شما پول برداشتم ... دنبالش نگردین ... دلم نیومد بیدارتون کنم ...
    گفتم : خوب کاری کردی ...
    اون روز ناهار رو هم توی رشت خوردیم و بعد از ظهر راهی تهران شدیم در حالی که میلاد منو قانع کرده بود که دیگه همه چیز تموم شده ... ولی ازم خواهش کرد که برای تشکر از زحمت های دیشب یک زنگ به خونه ی آقای دارابی بزنم ...
    گفتم :چشم عزیزم , حتما ...
    راستش دلم می خواست میلاد رو با خودم ببرم اما خوب این دیگه می شد استبداد ... و حتما عصبانی می شد ...
    حتی به خودم اجازه ندادم که بهش سفارش کنم که دیگه نزدیک اون دختر نشه ... در واقع میلاد کاری کرد که من همه چیز رو به خودش سپردم ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان