داستان رعنا
قسمت شصت و هشتم
بخش سوم
فصل هفتم :
اواسط بهمن ماه بود ... باران رفته بود دانشگاه و من تا دیروقت خوابیدم ... از اتاقم که اومدم بیرون نگاهی به حیاط انداختم ...
تو فکر بودم به بنگاه زنگ بزنم و بپرسم مستاجر پیدا شده یا نه ...
آقا کمال و علی رو دیدم توی اون هوای سرد کنار استخر نشستن ... دو سه روزی بود که اصلا علی رو ندیده بودم ... پرسیدم : شوکت جون مگه علی سر کار نرفته ؟
حرفم رو نشنید ... گفت : الان برات یک چایی داغ میارم با نون و پنیر بخور ...
گفتم : نه عزیزم مرسی , زحمت نکش ... فقط یک چایی با عسل می خورم ... علی چرا خونه است ؟ برای چی سر کار نرفته ؟
گفت : نگو مادر ... حالش اصلا خوب نیست ... نمی دونم چرا چند روزه غمبَرک زده ... حرف نمی زنه که آدم بفهمه چی تو دلش می گذره ... امروزم نرفت سر کار ... زنگ زد و گفت مریضه ... من که نفهمیدم چشه ؟ ...
دیشب یک صداهایی از تو اتاقش میومد , رفتم دیدم درو قفل کرده ... صداش کردم جواب نداد ...
صبح دیدم یک عالمه کاغذ مچاله کرده و پرت کرده گوشه ی اتاق ... به منم میگه دست نزن همون طوری باشه ... تو رو خدا بدبختی منو ببین ... پسره یالغوز مونده ...
خوب حتما زن می خواد وگرنه چی می تونه باشه ؟ درد دیگه ای نداره که ... من که سر درنیاوردم ...
گفتم : شوکت جون هیچ فکر کردین هم مریم و هم علی همینطورن ... آدم نمی فهمه تو دلشون چی می گذره ...
برو بگو بیاد تو من باهاش حرف می زنم ببینم چی شده ... من فکر می کردم اون آدم آهنیه ؛ هیچ وقت نه مریض میشه نه غمگین ...
گفت : آره مادر ... الهی قربونت برم باهاش حرف بزن ببین چی به سر بچه ام اومده که اینطوری به هم ریخته ... به من که نمی گه ...
شوکت خانم رفت و کمی بعد برگشت و گفت : والله چی بگم رعنا جون ... میگه حوصله ندارم ... با کسی هم حرفی ندارم بزنم ...
گفتم : ای بابا پالتوی منو بیار خودم برم ببینم آدم آهنی چش شده ... سرده ... حالا چرا رفتن تو حیاط نشستن ؟ ای بابا ...
پالتومو پوشیدم و رفتم بیرون ....
همینطور که از سرما قوز کرده بودم و سعی می کردم روی یخ ها سُر نخورم , رفتم پیش علی و آقا کمال ...
گفتم : سلام صبح بخیر ... علی من سردمه , بیا بریم تو ...
ناهید گلکار