داستان رعنا
قسمت شصت و هشتم
بخش چهارم
سرشو بلند کرد ... چشم هاش ورم کرده بود و با اون ریشش که بلند شده بود , خیلی به هم ریخته و داغون به نظر میومد ....
گفت : تو برو تو سرما می خوری ... نگران نباش , من چیزیم نیست ... مامان , بزرگش می کنه ...
گفتم : تو کوچیکیش کن و بگو چرا اینقدر خراب شدی ...
ما عادت نداریم تو رو اینطوری ببینیم ... تا حالا ندیده بودم تو حتی مریض بشی ...
گفت : آدمیزاده دیگه ... منم یک روز صبرم تموم می شه ...
آقا کمال گفت : دخترم برو تو ... اینجا سرده سرما می خوری ... برو , من میارمش ....
گفتم : نه ... اول فکر می کردم خیلی سرده ولی آفتاب خوبیه , گرمه ... می چسبه همین جا می شینم ...
آقا کمال گفت : پس من میرم تو ... طاقت سرما ندارم ...
گفتم : چیه علی آقا کودتا کردی ؟
گفت : من خیلی وقته کودتا کردم ... کسی منو نمی بینه ...
گفتم : علی تو رو خدا بگو چی شدی ؟ زود بگو که دارم یخ می زنم ...
گفت : پاشو برو تو ... چیزی نیست که تو ندونی ... یکم اعصابم به هم ریخته ... خودم خوب می شم ...
گفتم : چرا وقتی ما ناراحتیم تو تا نفهمی ما رو ول نمی کنی ؟ حالا نوبت ماست که زیر زبون تو رو بکشیم ... اتفاقی افتاده ؟
گفت : تو خودتو می زنی به اون راه یا واقعا نمی دونی ؟ ...
گفتم : مرد حسابی از کجا بدونم ؟ منظورت چیه ؟ رک و راست بگو چته ...
گفت : می خوای رک و راست باشم ؟ پس شب جلوی همه میگم ... جلوی همه داد می زنم من نزدیک سی و پنج ساله , رعنا رو دوست دارم ... می خوام باهاش ازدواج کنم ولی اون محل سگ به من نمی ذاره ...
حالا حق دارم این طور داغون باشم یا نه ؟
گفتم : تو مستی یا دیوانه ؟ چی میگی ؟ تقصیر منه که تو منو دوست داری ؟ برو بگو , به درک ... تو فقط داری منو عذاب میدی ...
ببین علی ... من ... رعنا ... یک پسر دارم که الان تو غم فراغش دارم می سوزم ...
دوماهه من میلادم رو ندیدم ...
سعید رو از دست دادم که هنوز غمش برام تازگی داره ....
تو بیا تو اتاق من , در کمد منو باز کن ... هنوز لباس های سعید همین طور اطو کرده و مرتب آویزن شده ... هنوز گاهی هوس می کنم کفشش رو واکس بزنم ...
علی من عاشق سعیدم ... چرا نمی فهمی ؟ اگر به خواسته خودم بود ترجیح می دادم با تو باشم و یک زندگی جدید شروع کنم ولی نمیشه علی ...
اینو تو گوشِت فرو کن ... من یک دختر دم بخت دارم ... دو تا عروس و یک داماد دارم ... و دو تا نوه که هر دو فکر می کنن من مادربزرگ اونا هستم ...
دلم می خواد اینو بفهمی ... تو حقت این نیست که من به تو دروغ بگم ...
سعید تو قلب منه ... بذار بهش وفادار باشم ... این منو آروم می کنه ... ببین اگر دست از پا خطا کنم , دیگه از خودم راضی نیستم ...
خواهش می کنم علی جان بیشتر از این نه خودتو اذیت کن نه منو ... تو این طوری فکر کن که سعید زنده است ... اونوقت چیکار می کردی ؟ ...
تو منو دوست داری , منم تو رو دوست دارم ... دلم می خواد کنارم باشی ولی نه مثل یک معشوق ...
مثل یک برادر .....
ناهید گلکار