داستان رعنا
قسمت شصت و هشتم
بخش پنجم
سرشو بلند کرد و گفت : واقعا منو دوست داری ؟ برات مهمم ؟
گفتم : خوب معلومه دیوونه ... پس برای چی این حرکات تو رو تحمل می کنم ؟ خیلی زیاد هم برای من مهمی ... منم آدمم می فهمم که این همه سال به پای من موندی ...
محبت تو رو هم در نظرم دارم ولی بازم میگم من عاشقت نیستم و نخواهم شد ... حالا هر کاری دلت می خواد بکن ... می خوای بگم یخ استخر رو بشکنن , تو بری توش خودتو غرق کنی ؟
خندید ... و بازم خندید و سرشو تکون داد و گفت : بازم تو منو خر کردی ...
گفتم : حالا که خر شدی , بهتری ؟
پرسید : یک بار دیگه بگو که خاطرم جمع بشه ...
گفتم : چی رو بگم ؟
گفت : این که من برات مهمم و دوست داری کنارت باشم ...
گفتم : همچین می زنم پس گردنت که سه دور دور خودت بگردی ... پاشو خجالت بکش ... از ما دیگه گذشته , پیر شدیم ...
زود باش یخ زدم ... نرفتی اداره حالا بیا قفل در آشپزخونه رو درست کن ... شب ها خود به خود باز می شه ...
گفت : آره مامان گفت ... باشه , میرم درست می کنم ...
رعنا خواهش می کنم راست بگو ... برای اینکه من حالم خوب بشه , اونطوری گفتی ؟ ...
گفتم : نه , من هیچ وقت حرف الکی نمی زنم ... تو برای من و بچه هام خیلی مهمی و ما تو رو دوست داریم ... شنیدی ؟ می خوای جلوی همه بگم ؟ از این کار خجالت نمی کشم چون همه می دونن جز خودت ... حالا بیا بریم ...
وقتی برگشتم به اتاقم , به شدت رفتم تو فکر ... نکنه علی از این حرف من امیدوار بشه ؟
این کار عاقبت خوبی نداره ...
باید این قائله رو ختم می کردم ... من واقعا بهش علاقه داشتم و نمی تونستم ناراحتی اونو ببینم و این هیچ ربطی به احساس عاشقانه نداشت ... و این فکر تو مغزم افتاد که باید از اینجا برم ...
حالا دیگه نه میلاد بود , نه هانیه ... من و باران می تونیم توی همون آپارتمان زندگی کنیم ... باغ رو هم می فروشم و راحت زندگی می کنم ... آره , دیگه خونه رو اجاره نمی دم ...
فورا زنگ زدم به بنگاه و ازش خواستم دیگه خونه رو به کسی نشون نده تا من برم و کلیدها رو ازش بگیرم ....
بدون اینکه حرفی بزنم اون آپارتمان رو مرتب کردم و مقداری وسیله خریدم و توی اون چیدم ...
وقتی همه چیز حاضر شد , یک شب که داشتیم شام می خوردیم , گفتم : آقا کمال ، شوکت خانم شماها واقعا برای من مادری و پدری کردین ...
شوکت خانم موهای منو شما شونه می کردین ، آداب زندگی رو شما به من یاد دادین و همیشه اشک های منو از صورتم شما پاک کردین و در سخت ترین مراحل زندگی یار و یاور من بودین ...
نمی دونم شاید این نعمت , نصیب هر کسی نمی شه که کسانی مثل شما خوب و مهربون و وفادار کنارشون باشه و من خدا رو برای داشتن شما شاکرم ... شما خانواده ی من هستین و با وجود شماها بود که تونستم از پس اون همه مشکل بربیام ...
ولی حالا به خاطر چند مورد باید زندگی خودمو عوض کنم ... مهم ترینش بارانه ... چهار سال باید درس بخونه ... صنایع غذایی هم رشته ی آسونی نیست , پس این راه براش زیاده و خودتون مشکلات اونو می دونین ...
دوم اینکه درخت های باغ , عمرشون تموم شده و باید نهال جدید بکاریم ... خوب این باعث میشه چند سال درآمد خوبی نداشته باشم و من نمی تونم از عهده ی خرج اون بر بیام ...
علی پرسید : بگو می خوای چیکار کنی ؟
گفتم : باغ رو می فروشم , خودمم می رم تهران ...
علی گفت : آخه تو چرا به من نگفتی ؟ باغ رو چرا می خوای بفروشی ؟ اینجا رو چی ؟
گفتم : اینجا هیچی , همین طور هست ... فقط من و باران می ریم ... اثاث زیادی با خودم نمی بریم ...
ناهید گلکار