خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و نهم

    بخش سوم



    ولی مهدیه هنوزم مجلس گرم کن خانواده ی ما بود ...
    اون با یک انرژی پایان ناپذیر همیشه در حال جنب و جوش بود ... و برخلاف پدر و مادرش عاشق موسیقی و رقص ... با صدای بلند آهنگ های شاد می گذاشت و خودش می رقصید و همه رو وادار به رقصیدن می کرد و مریم و مجید به هیچ عنوان نمی تونستن حریف مهدیه بشن ...
    تازگی ها هم اصرار داشت اسمشو عوض کنه و هر بار با عصبانیت مجید روبرو می شد ...
    من سعی می کردم که سوسن از چیزی ناراحت نشه و خوشبختانه همین طورم شد و خیلی به همه ی ما خوش گذشت ...

    و میلاد از همون جا خداحافظی کرد و رفت رشت ...
    موقع رفتن , یواشکی از من پرسید : شکوفه ها در اومدن , مامان و بابای سوسن رو دعوت می کنی اینجا ؟ ...
    گفتم : البته عزیزم ... هر وقت تو خواستی زودتر به من خبر بده , من آماده میشم ...


    چهاردهم فروردین بود که باران رفت دانشگاه و من تو خونه تنها شدم ...
    طعم این تنهایی یک احساس خوب بود ... انگار بار سنگینی رو زمین گذاشته بودم ... خسته بودم ...
    خسته از این که ممکنه کسی از اطرافیانم از دست من ناراحت شده باشه ...
    برای اولین بار هر طور دلم می خواست لباس می پوشیدم ...
    هرچی خودم دلم می خواست می خوردم و هر کاری دلم می خواست می کردم ... دیگه غصه ی شکم کسی رو نمی خوردم ...
    من حتی نگران غذای رژیمی آقا کمال بودم و اینکه برای علی از ناهار ظهر چیزی مونده یا نه ؟

    اینکه بوی غذا نکنه به خونه ی رمضون رسیده باشه و اونا دلشون خواسته باشه ...
    داشتم خونه رو تمیز می کردم که تلفن زنگ زد ...
    گوشی رو برداشتم ... سوسن بود ... گفت : رعنا جون سلام می خواستم از زحمت هایی که دادیم تشکر کنم ...
    گفتم : این حرفا چیه ؟ شماها بچه های من هستین ...
    گفت : الهی قربونتون برم ... خیلی خوش گذشت ... شما خیلی محبت کردین ... از انگشترتون هم خیلی ممنون , واقعا دوستش دارم و از خودم جدا نمی کنم ... خیلی خوشگله ... دست شما درد نکنه ...
    گفتم : قابل تو رو نداشت ... ان شالله بعد از این با هم به خوبی زندگی می کنیم ...
    گفت : یک چیزی بپرسم ازتون ؟

    گفتم : بپرس عزیزم ...
    گفت : حالا منو دوست دارین یا هنوز بدتون میاد و به خاطر بچه با من خوب شدین ؟ ...
    گفتم : من اگر کسی رو دوست نداشته باشم نمی تونم تظاهر کنم ... زمان لازم بود ... خوب خدا رو شکر تموم شد ... دیگه حرفشو نزن ...
    گفت : خیلی خوشحالم کردین مرسی رعنا جون ... منم دوستتون دارم ...
    وقتی گوشی رو گذاشتم رفتم تو فکر ... چرا ما آدما نباید احساس کس دیگه ای رو در نظر بگیریم ...

    آیا من بازم اشتباه کردم ؟ ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان