خانه
359K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت شصت و نهم

    بخش چهارم




    تا یکشنبه ی آخر فروردین ...

    دوباره سوسن زنگ زد و گفت : رعنا جون مژده بده ...
    گفتم : چی شده ؟ زود بگو , من طاقتم کمه ...
    گفت : دوست دارین بچه مون چی باشه ؟ پسر یا دختر ؟
    گفتم : فرق نمی کنه , هر دوشون عزیزن ... معلوم شده ؟ به این زودی ؟
    گفت : بله ... رفتم معاینه ی ماهیانه , گفتن پسره ...
    گفتم : مبارک باشه ... مژدگونیت پیش منه ... خیلی خوشحال شدم ... مراقب خودت باش ...
    گفت : مامانم اینجا کنار منه , سلام می رسونن ...
    گفتم : سلام منم برسون ... وقت دارن پنجشنبه و جمعه بیان لواسون دور هم باشیم ؟
    گفت : باعث زحمت شما می شیم ...

    گفتم : تو بپرس ... زحمتی نیست ...
    گفت : مامان میگن چشم , خدمت می رسیم ....

    روز بعد نزدیک غروب که باران تازه از کلاس اومده بود و داشت ناهار می خورد در زدن و علی , شوکت خانم رو آورده بود ...
    از خوشحالی بغلش کردم و صورتشو بوسیدم و گفتم : خیلی دلم براتون تنگ شده بود ...
    کار خوبی کردیم اومدین ...
    علی گفت : مامان نه منو می خواد نه مریم رو نه بابا رو ... فقط رعنا و باران ...
    شوکت گفت : این حرفا چیه می زنی ؟ مریم میره سر کار ، توام میری ... کمال که خودش از پس خودش برمیاد ... رعنا تنهاست ... دلم براش شور می زنه ...
    گفتم : بیا اینجا بشین که هوس کردم تو بغلت یکم خودمو لوس کنم ... اینا رو ول کن حسودن ... به من و شما حسادت می کنن ....
    چای ریختم و آوردم و برای اونا تعریف کردم که رابطه ام با سوسن خوب شده و پنجشنبه پدر و مادرشو دعوت  کردم بیان باغ ...
    شوکت گفت : وای حالا من که اومدم ؟ همه جا ریخت و پاشه ... می خوای برگردم ؟ با علی برم کارا رو بکنم ؟
    گفتم : همین جا همه چیزو آماده می کنیم ... نگران نباش ...
    گفت : علی تو چهارشنبه شب بیا دنبالم ... این طوری خیالم راحت تره ...
    علی چهارشنبه از ناهار اومد خونه ی ما ... درو که باز کردم , چند تا شاخه گل رز قرمز دستش بود و نگاهی به من کرد و گفت : وای ... دلم خیلی برات تنگ شده بود ...
    گفتم : بفرمایید تو علی آقا ...

    شوکت خانم این حرف رو شنید ... دیدم که زیر لب داره می خنده ...

    انگار یک موضوع مهمی رو کشف کرده بود ... صورتش خندون شده بود و خیالش راحت ... اون فهمیده بود که علی چه کسی رو این همه سال دوست داشته ...
    چون سرشو تکون داد و با افسوس گفت : من چه مادری هستم ... خیلی خنگم ...
    در اون موقعیت نه می تونستم حرفی بزنم , نه عکس العملی نشون بدم ...
    هر کاری می کردم نمی تونستم علی رو از خودم دور نگه دارم و دیگه نمی تونستم از نگاه های عاشقانه و بی پروای اون فرار کنم ...

    در مونده شده بودم ... و نمی خواستم شوکت خانم چنین فکری در مورد من بکنه ...
    کمی عصبانی بودم و غروب که اونا می خواستن برن , درست باهاشون خداحافظی نکردم ...
    نیمه های همون شب بود که تلفن زنگ زد ... باران خواب آلود گوشی رو برداشت ...

    مجید بود از باران خواست گوشی رو بده به من ...

    اون موقع شب نباید خبر خوبیو داشته باشه ...
    گوشی رو گرفتم و با ترس پرسیدم : چی شده مجید ؟
    گفت : نترسین چیزی نیست ... شوکت خانم سکته کرده تو بیمارستانه ... حاضر بشین من و مریم داریم میایم دنبال شما ... اگر میشه باران هم بیاد ...
    با اضطراب گفتم : اگر طوری شده به من بگو ... باران برای چی بیاد ؟
    گفت : نه چیزی نشده ... به جون مهدیه شوکت خانم خواسته تو و باران رو ببینه همین ...
    گفتم : شما برین ... من خودم با باران میام ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان