خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۵۸   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش اول




    با اینکه قوایی در بدن نداشتم , حاضر شدم و خودمو رسوندم بیمارستان ...
    مجید و مریم هنوز نرسیده بودن , با اینکه راه من دورتر بود ... پس فهمیدم با سرعت زیادی اون راه رو طی کرده بودم ...
    زیر لب مدام می گفتم : خدایا کمک کن ...

    توی راهرو علی و آقا کمال رو دیدم که دارن گریه می کنن ...
    علی روی صندلی نشسته بود و با دو دست صورتشو گرفته بود و شونه هاش می لرزید ... و آقا کمال کنار دیوار با یک دستمال صورتشو گرفته بود ...
    و من فهمیدم که شوکت خانم بدون اینکه بتونه ما رو ببینه , از میون ما رفته ...
    دوباره دنیا برام تیره و تار شد ... نمی تونم غم از دست رفتن اونو با هیچ غمی مقایسه کنم ...

    این بار طعم تلخ از دست دادن مادر رو هم حس کردم ...
    مراسم شوکت خانم تو خونه ی مریم برگزار شد چون من اونقدر حالم بد بود که نمی تونستم مسئولیتی رو قبول کنم ...
    احساس می کردم نیمی از وجودم رفته و این نیمه , گرمای وجود شوکت خانم بود ... برای من ارزش زیادی داشت ... همیشه قدرشو می دونستم ولی تصور اینکه به این زودی اونو از دست بدم , برام خیلی ناگوار بود ...
    آقای دارابی و خانواده اش همون روز اومدن و خودشون رو برای خاکسپاری رسوندن ...

    همه گریه می کردیم ولی میلاد از همه بی قرارتر و آشفته تر شده بود ...
    اونقدر گریه کرده بود و پلک هاش ورم داشت که درست نمی تونست چشم هاشو باز کنه ...
    روزها از پس هم می گذشتن ولی من نمی تونستم غم شوکت رو فراموش کنم ... همون طوری که اون منو به مریم و علی ترجیح می داد , منم اونو از مادرم بیشتر دوست داشتم ...

    و همه از رابطه ی منو و شوکت با خبر بودن و می دونستن که از دست دادن اون برای من کم از سعید نیست ....
    با این غم بزرگ , من به شدت بی حوصله و افسرده شده بودم و مدام گوشه ای می نشستم و تمام بلاهایی که تا اون موقع به سرم اومده بود و خاطراتی که از شوکت داشتم رو مرور می کردم ... 
    بی اشتهایی قوای بدنم رو تحلیل برد ... این بار کسی نبود به زور به من غذا بده و یا مرتب آبمیوه برام بگیره ...
    شادی کوتاه من مثل یک حباب ترکید و دوباره غم و اندوه به زندگی من سایه انداخت ...
    من هر روز ضعیف و ضعیف تر می شدم و احساس می کردم بی پناه و بی کس شدم ...
    از دنیا بدم میومد و همش روی مبل افتاده بودم ...
    گاهی فکر می کردم دیگه این ماتم رو تموم کنم و برم به کارام برسم و یک غذایی برای باران درست کنم ...
    ولی این تصمیم سه ساعت طول می کشید تا عملی بشه ...

    کاش روزی برسه که ما هم ناراحتی روحی رو مثل مریضی جدی بگیریم و وقتی کسی به این حال میفته , صبر نکنیم تا خودش خوب بشه و با خودش کنار بیاد ...

    و این چیزی بود که همه در مورد من اِعمال می کردن ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان