خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۱۰   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش سوم




    ما قرار بود تاکسی بگیریم و با سوسن بریم خونه ... اصلا فکر نمی کردم اون روز علی بیاد ...
    من لباس پوشیدم و آماده شدم که علی از در اومد تو ... گفتم : آخه چرا منو معذب می کنی ؟ از کار و زندگی  خودتو انداختی که چی ؟ ما خودمون می رفتیم ...
    گفت : رعنا هرگز این فکر رو نکن که تنهات بذارم ... تو هر چی قوی باشی تو این یکی ضعف داری ... زود باش راه بیفت ...
    مجید هم اومد و با اینکه خیلی کار داشت , یک معاینه دیگه از من کرد و رفت ...
    با سوسن و علی سه تایی اومدیم خونه ... منتظر آسانسور شدیم ...

    در همین موقع یک خانم دیگه هم اومد و کنار ما ایستاد ...
    کمی بعد آسانسور رسید و اون خانم به من گفت : بفرمایید رعنا خانم ... سلام ... شنیدیم حالتون خوب نبوده ... بلا به دور باشه , ان شالله الان بهترین ؟
    اون روز دخترتون باران خانم خیلی ترسیده بود ... چی شده بود غش کردین ؟
    گفتم : سلام ... مرسی خیلی لطف دارین ... ببخشید شما ؟
    دستشو دراز کرد طرف من و گفت : من نوشین هستم همسایه ی روبروی شما ... من زیاد شما رو دیدم ولی انگار حواستون به اطراف نیست ... منو تا حالا ندیدین ؟
    گفتم : ببخشید ... متوجه نشدم ...
    گفت : باران جان خوب کاری کرد اومد در خونه ی ما و کمک خواست ...
    گفتم :مرسی ... زحمت دادیم ...
    گفت : نه بابا , چه زحمتی ... کاری نکردم ...

    آسانسور رسید و همه با هم پیاده شدیم ...
    گفتم : عروسم سوسن و برادرم علی ...
    گفت : خوشبختم ... اگر کاری داشتین ما اینجا هستیم ... همسایه باید به درد همسایه بخوره ... اگر من نبودم , مامان و بابام همیشه خونه هستن ...

    گفتم : شما هم اگر کاری داشتین ما هستیم ...
    اون رفت تو خونه ی روبرویی ما ... زن جوونی بود ... سی و هفت هشت ساله به نظر می رسید ولی این طور که می گفت با پدر و مادرش زندگی می کرد ... قدبلند و لاغراندام بود ... صورت استخونی و شیکی داشت ... خوش لباس و خوش تیپ بود ...
    اون شب میلاد اومد و فردا صبح با سوسن رفتن رشت و باز من تنها شدم ...

    فردای اون رو علی از سر کار اومد به دیدین من ... تصمیم داشتم کاری کنم که حالم خوب باشه , تا اون اینقدر به هوای اینکه نگران منه , اینجا نیاد ...
    علی نشست ...

    یک چایی براش ریختم و داشتم از زحمت هاش تشکر می کردم که در زدن ...
    علی رفت و درو باز کرد ... از دور پرسیدم : کیه ؟

    علی گفت : نوشین خانمه ... برات آش آوردن ...

    فورا بلند شدم و رفتم جلو در و تعارف کردم و گفتم : تشریف بیارین تو ... چایی حاضره ...
    پرسید : مزاحم نیستم ؟

    در حالی که فکر نمی کردم تعارف منو قبول کنه , گفتم : این چه حرفیه ؟ باعث خوشحالی من می شین ... بفرمایید ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان