داستان رعنا
قسمت هفتادم
بخش سوم
ما قرار بود تاکسی بگیریم و با سوسن بریم خونه ... اصلا فکر نمی کردم اون روز علی بیاد ...
من لباس پوشیدم و آماده شدم که علی از در اومد تو ... گفتم : آخه چرا منو معذب می کنی ؟ از کار و زندگی خودتو انداختی که چی ؟ ما خودمون می رفتیم ...
گفت : رعنا هرگز این فکر رو نکن که تنهات بذارم ... تو هر چی قوی باشی تو این یکی ضعف داری ... زود باش راه بیفت ...
مجید هم اومد و با اینکه خیلی کار داشت , یک معاینه دیگه از من کرد و رفت ...
با سوسن و علی سه تایی اومدیم خونه ... منتظر آسانسور شدیم ...
در همین موقع یک خانم دیگه هم اومد و کنار ما ایستاد ...
کمی بعد آسانسور رسید و اون خانم به من گفت : بفرمایید رعنا خانم ... سلام ... شنیدیم حالتون خوب نبوده ... بلا به دور باشه , ان شالله الان بهترین ؟
اون روز دخترتون باران خانم خیلی ترسیده بود ... چی شده بود غش کردین ؟
گفتم : سلام ... مرسی خیلی لطف دارین ... ببخشید شما ؟
دستشو دراز کرد طرف من و گفت : من نوشین هستم همسایه ی روبروی شما ... من زیاد شما رو دیدم ولی انگار حواستون به اطراف نیست ... منو تا حالا ندیدین ؟
گفتم : ببخشید ... متوجه نشدم ...
گفت : باران جان خوب کاری کرد اومد در خونه ی ما و کمک خواست ...
گفتم :مرسی ... زحمت دادیم ...
گفت : نه بابا , چه زحمتی ... کاری نکردم ...
آسانسور رسید و همه با هم پیاده شدیم ...
گفتم : عروسم سوسن و برادرم علی ...
گفت : خوشبختم ... اگر کاری داشتین ما اینجا هستیم ... همسایه باید به درد همسایه بخوره ... اگر من نبودم , مامان و بابام همیشه خونه هستن ...
گفتم : شما هم اگر کاری داشتین ما هستیم ...
اون رفت تو خونه ی روبرویی ما ... زن جوونی بود ... سی و هفت هشت ساله به نظر می رسید ولی این طور که می گفت با پدر و مادرش زندگی می کرد ... قدبلند و لاغراندام بود ... صورت استخونی و شیکی داشت ... خوش لباس و خوش تیپ بود ...
اون شب میلاد اومد و فردا صبح با سوسن رفتن رشت و باز من تنها شدم ...
فردای اون رو علی از سر کار اومد به دیدین من ... تصمیم داشتم کاری کنم که حالم خوب باشه , تا اون اینقدر به هوای اینکه نگران منه , اینجا نیاد ...
علی نشست ...
یک چایی براش ریختم و داشتم از زحمت هاش تشکر می کردم که در زدن ...
علی رفت و درو باز کرد ... از دور پرسیدم : کیه ؟
علی گفت : نوشین خانمه ... برات آش آوردن ...
فورا بلند شدم و رفتم جلو در و تعارف کردم و گفتم : تشریف بیارین تو ... چایی حاضره ...
پرسید : مزاحم نیستم ؟
در حالی که فکر نمی کردم تعارف منو قبول کنه , گفتم : این چه حرفیه ؟ باعث خوشحالی من می شین ... بفرمایید ...
ناهید گلکار