خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتادم

    بخش چهارم




    نوشین اومد و نشست ...

    همین طور که کاسه ی آش رو می گرفتم , گفتم : راستش تصمیم داشتم تا آخر عمرم آش رشته نخورم چون کسی که بهترین آش دنیا رو درست می کرد , حالا دیگه نیست ... ولی این آش هوس انگیره ... حتما می خورم ...

    و رفتم بطرف آشپزخونه ...
    علی گفت : راستش منم دلم خواست ... بذار بشقاب و قاشق بیارم ... شما هم می خورین نوشین خانم ؟
    خندید و گفت : نه مرسی , نوش جان ...

    اومد تو آشپزخونه ... من داشتم چای می ریختم ... گفتم : آبروی منو بردی شکمو ...

    و رفتم بیرون ...
    علی با یک بشقاب و قاشق اومد و گفت : نوشین خانم اگر من آش بخورم , آبروی رعنا می ره ...
    اونم شروع کرد به خندیدن و گفت : خیلی خوبه که شما اینطوری هستین ... آدما همه یک طوری شدن , از هم دورن ... آبرو یعنی چی ... خیلی هم خوشحال شدم که شما اینقدر دوست داشتین ...
    نوشین و با علی کاملا گرم گرفتن ... حرف می زدن و گاهی می خندیدن و من فقط اونا رو نگاه می کردم ... طوری که علی یادش رفت , گفته بود باید زود بره ...
    و ما از اون ملاقات متوجه شدیم نوشین معلمه و تا حالا ازدواج نکرده ... یک بار تا پای عقد رفته و به هم خورده و می گفت چشمم ترسیده و دلم نمی خواد ازدواج کنم ...
    ولی از اون به بعد مرتب به من سر می زد و گاهی تا اومدن باران پیش من می موند و از هر دری حرف می زدیم ...
    اون به من گفت که مادرش مشهدیه و آپارتمان طبقه ی بالای ما هم مال یکی از اقوام اوناس که هر وقت میان تهران ازش استفاده می کنن ...
    سه ماه بعد اواخر مرداد , دوباره خبر فوت آقا کمال به خاطر بالا رفتن پیش از اندازه ی قند خونش , ما رو بهت زده کرد ...
    دو تا داغ در این مدت کوتاه خیلی برامون سنگین بود ....
    بعد از مراسم  هفت , علی غیب شد ... حتی از کسی خداحافظی نکرد و تا مدتی ازش خبر نداشتم ...

    نه جایی می رفت و نه زیاد با کسی تماس می گرفت ...
    دلم براش شور می زد ... همش به باران می گفتم : زنگ بزن و از عمو علی خبر بگیر ...

    و اون هر بار می گفت : من زنگ زدم , عمو خوب بود ... چرا نگرانی ؟
    برام عجیب بود که علی به طور ناگهانی دست از سر من برداشته بود ...
    از طرفی نگرانش بودم , دیگه توی اون خونه تک و تنها زندگی می کرد ... مریم سرگرم کار خودش بود و هر وقت می پرسیدم می گفت علی خوبه ... برای چی از من می پرسی ؟ مگه به تو زنگ نمی زنه ؟




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان