داستان رعنا
قسمت هفتادم
بخش چهارم
نوشین اومد و نشست ...
همین طور که کاسه ی آش رو می گرفتم , گفتم : راستش تصمیم داشتم تا آخر عمرم آش رشته نخورم چون کسی که بهترین آش دنیا رو درست می کرد , حالا دیگه نیست ... ولی این آش هوس انگیره ... حتما می خورم ...
و رفتم بطرف آشپزخونه ...
علی گفت : راستش منم دلم خواست ... بذار بشقاب و قاشق بیارم ... شما هم می خورین نوشین خانم ؟
خندید و گفت : نه مرسی , نوش جان ...
اومد تو آشپزخونه ... من داشتم چای می ریختم ... گفتم : آبروی منو بردی شکمو ...
و رفتم بیرون ...
علی با یک بشقاب و قاشق اومد و گفت : نوشین خانم اگر من آش بخورم , آبروی رعنا می ره ...
اونم شروع کرد به خندیدن و گفت : خیلی خوبه که شما اینطوری هستین ... آدما همه یک طوری شدن , از هم دورن ... آبرو یعنی چی ... خیلی هم خوشحال شدم که شما اینقدر دوست داشتین ...
نوشین و با علی کاملا گرم گرفتن ... حرف می زدن و گاهی می خندیدن و من فقط اونا رو نگاه می کردم ... طوری که علی یادش رفت , گفته بود باید زود بره ...
و ما از اون ملاقات متوجه شدیم نوشین معلمه و تا حالا ازدواج نکرده ... یک بار تا پای عقد رفته و به هم خورده و می گفت چشمم ترسیده و دلم نمی خواد ازدواج کنم ...
ولی از اون به بعد مرتب به من سر می زد و گاهی تا اومدن باران پیش من می موند و از هر دری حرف می زدیم ...
اون به من گفت که مادرش مشهدیه و آپارتمان طبقه ی بالای ما هم مال یکی از اقوام اوناس که هر وقت میان تهران ازش استفاده می کنن ...
سه ماه بعد اواخر مرداد , دوباره خبر فوت آقا کمال به خاطر بالا رفتن پیش از اندازه ی قند خونش , ما رو بهت زده کرد ...
دو تا داغ در این مدت کوتاه خیلی برامون سنگین بود ....
بعد از مراسم هفت , علی غیب شد ... حتی از کسی خداحافظی نکرد و تا مدتی ازش خبر نداشتم ...
نه جایی می رفت و نه زیاد با کسی تماس می گرفت ...
دلم براش شور می زد ... همش به باران می گفتم : زنگ بزن و از عمو علی خبر بگیر ...
و اون هر بار می گفت : من زنگ زدم , عمو خوب بود ... چرا نگرانی ؟
برام عجیب بود که علی به طور ناگهانی دست از سر من برداشته بود ...
از طرفی نگرانش بودم , دیگه توی اون خونه تک و تنها زندگی می کرد ... مریم سرگرم کار خودش بود و هر وقت می پرسیدم می گفت علی خوبه ... برای چی از من می پرسی ؟ مگه به تو زنگ نمی زنه ؟
ناهید گلکار