داستان رعنا
قسمت هفتادم
بخش ششم
گفت : راستش از وقت ازدواج من داره می گذره و دلم می خواد که سر و سامون بگیرم ... دیگه از تنهایی خسته شدم ... به نظرم علی آقا آدم بدی نیست , ولی به خدا از ازدواج می ترسم ...
گفتم : اتفاقا بد که نیست هیچی , برعکس خیلی هم خوبه ...
پرسید : علی آقا چند سالشونه ؟ برای چی تا حالا ازدواج نکردن ؟
گفتم : چهل و هشت سال ... نمی دونم شاید برای اینکه کس مناسبی پیدا نکرده ... اون تحصیل کرده اس , مهربون و عاقله و از همه مهم تر اینه که آدم پاک و نجیبیه ...
حالا اجازه میدی بیایم خواستگاری ؟ الانم سلام رسوند به شما ...
گفت : علی آقا اینو از شما خواسته ؟
گفتم : نه راستش ... همین الان به ذهنم رسید ولی احساس کردم خودش به شما بی میل نیست , اونم برای اولین بار ... باورت میشه ؟ دیگه مردی از این شسته رفته تر پیدا نمی کنی ... تا حالا خواستگاریم نرفته ...
گفت : رعنا خانم میشه قبل از اینکه بیاین خواستگاری , با ایشون حرف بزنم ؟ ... نمی خوام الان مامان و بابام بدونن ... آخه می دونین تو مملکتی زندگی می کنیم که شوهر کنی یک جور عذاب می کشی , بیوه بشی یک جور حرف پشت سرته ... ازدواج نکنی هزار جور عیب رو آدم می ذارن ...
حالا شما اگر امشب بیای خونه ی ما , از فردا صبح مامانم پیله می کنه که همینو قبول کن و راستش اعصابم رو خورد می کنه ... اگر نشد , بهم گیر میده که باید عروسی کنم و دیر شده و از این حرفا و تا مدتی ولم نمی کنه ...
اول بذارین خودم با ایشون صحبت کنم ...
گفتم : البته این طوری برای شماها بهتره ... باشه , من میگم علی بیاد اینجا با هم حرف بزنین ... من فردا شب با علی صحبت می کنم ... نوشین جان شما چند سال داری ؟
گفت : من متولد 36 هستم ... شما چی ؟
گفتم : من ؟ من , متولد 32 ...
گفت : ای وای شما فقط چهار سال از من بزرگتری ؟ فکرشو نمی کردم ... بزرگتر به نظر میاین ... اما نه , نمی دونم ... چون آقا میلاد و باران جان رو دیدم فکر کردم شاید بزرگ تر باشین ...
گفتم : شایدم اثر پای روزگاره ...
با نوشین قرار گذاشتم که فردا بعد از اینکه با علی حرف زدم , بهش زنگ بزنم بیاد ... اگر اونم موافق بود , من به نوشین خبر بدم ...
شب زنگ زدم به علی و گفتم : فردا شیرینی بخر ، لباس خوب بپوش و از سر کارت بیا اینجا کارت دارم ...
با خوشحالی پرسید : تو رو خدا رعنا الان بگو چی شده ؟ دل تو دلم نیست ...
گفتم : نپرس که بهت نمی گم ... فردا منتظرتم ...
روز بعد نزدیک ظهر علی زنگ زد و گفت : رعنا تو رو خدا بهم بگو چی شده ... نکنه می خوای ذوق مرگم کنی و به من خبر خوش بدی ؟
گفتم : فکر بد نکن ولی یک خبرایی برات دارم ...
گفت : ناهار چی داری ؟
گفتم: برات نگه می دارم ...
گفت : میوه هم بگیرم ؟
گفتم : نه خودم صبح گرفتم ... تو فقط شیرینی بگیر و بیا ...
ناهید گلکار