خانه
359K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۴/۲۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و یکم

    بخش سوم




    بلند شد و گفت : بحث با تو همیشه برای من ناراحتی آورده ... بگو بیاد ... میرم ازدواج می کنم ... خوبه ؟ تو راحت میشی ؟ دیگه از دیدن من نگران نیستی که دوستت داشته باشم ؟ دیگه فکر می کنی عشقم از بین میره ؟ کاش اینطور می شد ... تو وقتی شوهر کردی , عشقت از دلم رفت ؟
    وقتی هزاران بار گفتی منو نمی خوای , از بین رفت ؟ رعنا تو برای من مثل یک موجود مقدسی ... پاک و نجیب ساده و بی شیله پیله ... آخه خودت بگو کی می تونه جای تو رو بگیره ؟ ولی اگر تو واقعا فکر می کنی با ازدواج مشکل ما حل میشه , من هستم ... بگو بیاد ...
    اوقاتم به شدت تلخ شده بود ... با خودم گفتم عجب کاری کردم ...

    رفتم و روی مبل ساکت نشستم ...
    اومد روبروی من نشست و با مهربونی پرسید : این چیزیه که تو می خوای ؟ دوست داری من ازدواج کنم ؟ تو حتی اگر به من بگی بمیر , می میرم ... بگو بیاد ... من حاضرم ... آره ... چرا که نه ؟ ازدواج می کنم ...
    گفتم : نه دیگه , با حرفایی که به من زدی نمی خوام دخالت کنم ... حسن نیت منو تبدیل کردی به عذاب وجدان ... الان خیلی پشیمونم ... مثل بیشتر زندگیم ... دلم می خواست به عقب برگردم و این کارو نکرده بودم ... از خودم متنفرم ...
    نفس بلندی کشید و گفت : حالا که قول دادی بگو بیاد صحبت کنیم ...
    گفتم : علی من فقط پیشنهاد کردم و دیگه هیچ مسئولیتی رو قبول نمی کنم ... خودت می دونی ... جوابشو خودت بده ...
    نفهمیدم چرا یک دفعه خنده ی بلندی کرد و گفت : باشه با خودم ... توام هیچ کاری نکردی اصلا ...
    باران کلید انداخت اومد تو ... از دیدن علی خوشحال شده بود و گفت : وای عمو علی خیلی خوب کردی اومدی ... دلم برات تنگ شده بود ... عمو جونم باور کن امروز به دوستم می گفتم که چند وقته عمو علی رو ندیدم ... چه عجب ؟
    علی گفت : مامانت برای من خواستگار پیدا کرده ؟
    با تعجب پرسید : واقعا ؟ مامانم ؟ امکان نداره ... بعد از این همه سال می خوای ازدواج کنین ؟ با کی ؟
    گفتم : نوشین خانم ...
    با خوشحالی گفت : ای وای عمو , به خدا هر وقت من اونو می دیدم فکر می کردم چقدر برای شما مناسبه ... کار خوبی می کنین ... ولی تو رو خدا وقتی ازدواج کردی ما رو ول نکنی ها ...
    علی خونسرد نشست جلوی تلویزیون و من و باران خونه رو برای اومدن نوشین آماده کردیم ...

    اصلا احساس خوبی نداشتم و رغبتی برای اون کار ... ولی در مقابل کار انجام شده قرار گرفته بودم ...
    نوشین اومد ... آرایش ملایمی کرده بود و لباس قشنگی پوشیده بود و خیلی زیبا به نظر می رسید ...
    علی ازش استقبال گرمی کرد و تعارف کرد که بنشینه ...
    باران فورا چای ریخت ...

    نوشین کمی دست و پاشو گم کرده بود ولی علی همچنان خونسرد داشت با نوشین حرف می زد ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان