داستان رعنا
قسمت هفتاد و یکم
بخش پنجم
اون شب من بدون دلیل , ثانیه شماری می کردم که علی و نوشین برگردن ...
بی تاب بودم و بیقرار ... ولی اصلا خبری از اونا نشد ...
بی اختیار می رفتم دم در و برمی گشتم تا ببینم صدای آسانسور میاد یا نه ؟
ولی ساعت از دوازده گذشت و هیچ خبری نشد و دیگه ناامید شدم ... باران خوابیده بود ... خواستم منم برم بخوابم ... چراغ ها رو خاموش کردم ...
ولی دوباره پشیمون شدم ... فکر کردم نکنه علی بیاد و فکر کنه من خوابم و بره ...
بعد رفتم توی تختم و دراز کشیدم ولی تا دو ساعتی خوابم نبُرد و چشم به راه موندم ...
صبح با صدای زنگ تلفن از جا پریدم ... متوجه نمی شدم که این صدای چیه و تا به خودم اومدم مدتی طول کشید ...
ولی تلفن همچنان زنگ می خورد ... گوشی رو برداشتم میلاد بود ... گفت : رعنا جون سلام ... بیدارت کردم ؟ ببخشید ولی نمی تونستم بهت نگم ... دیشب سوسن دردش گرفت و آوردمیش بیمارستان ...
پسرم به دنیا اومد رعنا جون ...
از خوشحالی داد زدم : الهی من فدای تو بشم عزیز دلم ... الان راه میفتم .. حالشون خوبه ؟ بچه ؟ سوسن ؟
گفت : آره , هر دو خوبن ... امیرعلی , مامان بزرگشو می خواد ...
گفتم : بگو الهی فدای تو بشم , الان میام ...
از صدای من باران بیدار شد و متوجه شد که دیگه عمه شده ... گوشی رو گرفت و با میلاد حرف زد و بعد گفت : رعنا جون منم باهات میام , دلم طاقت نمیاره ...
گفتم : پس برو وسایلی که برای بچه خریدم رو حاضر کن تا من یک دوش بگیرم و بریم ... یک چیزی هم بردار تو راه بخوریم ...
با اینکه سرعتم زیاد بود ساعت یک بعد از ظهر رسیدیم به رشت و رفتیم به بیمارستانی که میلاد گفته بود ... حال عجیبی داشتم ...
من فکر می کردم هیجانی که برای به دنیا اومدن بهار و سهیل داشتم برای مادربزرگ بودن کافی بود ولی حالا می فهمیدم که برای بچه ی میلاد این حالت فرق می کرد ... دلم می خواست پرواز کنم و اونو ببینم ...
یک عشق عجیبی تو قلبم شعله می کشید که با هیچ احساس دیگه ای قابل مقایسه نبود ...
از پله های بیمارستان با سرعت می رفتم بالا تا اون کوچولوی نازنینم رو ببینم و بغلش کنم ...
این هیجان زیبا تا اون زمان به من دست نداده بود ...
میلاد منتظر ما بود ... همدیگر رو بغل کردیم و بوسیدیم ... پرسیدم : کجاست ؟ می خوام ببینمش ...
گفت : الان تو اتاق پیش سوسنه .. .با من بیاین ... رعنا جون اسمشو به خاطر دایی امیر و عمو علی گذاشتم امیرعلی ... شما موافقی ؟
صبح به عمو علی و عمو مجید هم زنگ زدم گفتم به حمید و هانیه خبر بدن ...
گفتم : بارانم زنگ زد ... گفتن می دونیم ... شاید اونام اومدن ...
اون روز یکی از قشنگ ترین روز های عمر من شد ... وقتی اون کوچولوی نازنین رو در آغوش گرفتم احساس کردم آدم خوشبختی شدم ...
دیگه نه به کسی فکر می کردم , نه به چیزی اهمیت می دادم ...
و ماجرای علی و نوشین رو به طور کلی فراموش کردم .........
ناهید گلکار