داستان رعنا
قسمت هفتاد و دوم
بخش ششم
یک ده روزی گذشت ... سی ام مهر ماه ... ولی نه از نوشین خبری بود نه از علی ...
ولی من به اون وضعیت عادت نکرده بودم که علی زنگ زد ... گوشی رو برداشتم ... تا صداشو شنیدم , می خواستم قطع کنم ...
گفت : رعنا جون خبر خوش ... فردا شب نامزدی منه ... همه رو دعوت کردم بیاین اینجا ...
کمی مکث کردم ... بدنم یخ کرده بود ... باورکردنی نبود ... خواستم ازش گله کنم ... خواستم سرش داد بزنم ... ولی در شان خودم ندونستم که کلامی به زبون بیارم ... ولی با سردی گفتم : مبارک باشه ان شالله ...
گفت : مرسی عزیزم ... خوب خیلی کار دارم باید برم ... فردا زود بیا ... کار نداری ؟
در حالی که مثل یخ وارفته بودم , گفتم : نه , مرسی ...
و گوشی رو گذاشتم و به محض اینکه باران ازم پرسید عمو چی گفت نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم ...
خیلی برام ناگوار شده بود ... احساس می کردم به من توهین شده ...
گفتم : علی به من میگه بیا نامزدی ... حتی مریم هم به من حرفی نزده ... میاد اینجا و میره ... نمی فهمم چرا این کارو با من می کنه ؟ حداقل زودتر به من خبر می داد ...
حتی این نوشین که من علی رو بهش معرفی کردم , یک کلمه به من حرفی نزد ...
باران گفت : من خبر داشتم رعنا جون ... تو رو خدا اینقدر ناراحت نباش ... شاید فکر کرده من به شما گفتم ... تقصیر منه که یادم رفت ...
گفتم : نمیام ... من به اون نامزدی نمی رم تا بفهمه با کی طرفه ... دیگه با این کارش از زندگی من رفت بیرون ... خدا رو شکر که اینطوری شد ... منم همینو از خدا می خواستم که از شرش خلاص بشم ...
باران منو دلداری می داد ولی من خیلی عصبانی بودم و یک کلام می گفتم : من نمیام ...
اما فردا صبح که مریم زنگ زد و گفت : دیدی علی با من چیکار کرد ؟ برای خودش نامزدی گرفته , اون وقت دیشب به من خبر داده و منو دعوت کرده ... به تو کِی گفته ؟
یکم آروم شدم و گفتم : به منم دیشب خبر داد ... واقعا تو نمی دونستی ؟
گفت : نه ... حالا حقشه هیچکدوم نریم ...
گفتم : نمی دونم ... منم می خواستم همین کارو بکنم ...
گفت : ولی مجید و مهدیه اصرار دارن و میگن علی گناه داره ... ولی تو رو خدا رعنا منو تنها نذار ... چون حتما همه ی فامیل های اونا هستن ... علی تنهاست ...
گفتم: باشه میام ... ساعت چند میری ؟
گفت : مثل مهمون ... همون طور که دعوت شدم ... توام ساعت هفت دیگه اونجا باش ...
بعد میلاد زنگ زد و گفت : رعنا جون ما یک راست می ریم لواسون ... شما و باران هم زودتر راه بیفتین ... امیرعلی دلش براتون تنگ شده ...
گفتم : مگه توام میای ؟
گفت : آره خوب ... امشب , شب عزیزترین کس منه ...
باران تند و تند حاضر می شد و خوشحال بود ... و می گفت : رعنا جون باید یک چیزی برای نوشین خانم بخریم ... دست خالی که بده بریم ...
گفتم : من نمی دونم ... هر کاری می خوای خودت بکن ...
برای همین زودتر رفت و یک کادو خرید و برگشت ...
از من پرسید : رعنا جون می خوای ببینی ؟ کادوشو باز کنم ؟
گفتم : نه , هر چی هست خوبه ...
باران اونقدر عجله داشت که ساعت چهار و نیم منو وادار کرد راه بیفتم ...
باران رانندگی می کرد و من داشتم فکر می کردم علی رو از دست دادم و مهربونیشو , حمایتشو ... و از خودم خجالت کشیدم ... و فکر کردم آدم خودخواهی هستم که از علی توقع داشتم بازم به پای من بسوزه ولی تقصیر خودش بود که اونقدر ما رو به خودش وابسته کرده بود که حالا اینطور من با بغض و غصه دارم میرم به نامزدی اون ...
باید خودمو آروم می کردم تا علی متوجه نشه که چقدر ناراحتم و برام مهم بوده ... آره , باید طوری رفتار کنم که کسی متوجه نشه ...
وقتی از در باغ رفتیم تو , دیدم فقط ماشین بچه های خودمون اونجاس و ماشین نوشین ...
میلاد اومده بود ...
سعی کردم به تنها چیزی که فکر می کنم , دیدن امیرعلی باشه و چیز دیگه ای فکرمو مشغول نکنه ...
صدای آهنگ شادی تا تو حیاط میومد ...
باران دست منو گرفت تو دستش و وارد شدیم ...
یک دفعه دیدم بچه ها منو دوره کردن و برف شادی روی سرم زدن و با هم دست می زدن و تولدت مبارک رو برای من می خوندن ...
تازه یادم افتاده بود اون روز , تولد منه ....
ناهید گلکار