داستان رعنا
قسمت هفتاد و چهارم
بخش دوم
دیگه نمی شد حرف نزنم ... هر آن ممکن بود خواستگارای بعدی برسن ...
این بود که بلند , طوری که دیگه اون خانم نتونه وسط حرفم بیاد , گفتم : اگر اجازه بدین سوء تفاهمی که این وسط پیش اومده را من براتون میگم ...
خانم صادقی با عرض معذرت دیشب من شما رو با یک آشنا اشتباه گرفتم و به شما وقت دادم ... و حالا اونا هم تو راه هستن و هر آن ممکنه برسن ... ببخشید تو رو خدا ...
گفت : ای داد بیداد ... چه بد شد ... یعنی به دو نفر وقت خواستگاری دادین ...
گفتم : البته که نه ... من فکر می کردم شما از طرف اونا زنگ زدین ...
گفت : خانم موحد من کاری به این کارا ندارم ... ما دختر شما رو می خوایم , لطفا به ما نه نگین ...
و بلند خندید و گفت : خوب ما زودتر اومدیم ... پس قسمت ما میشه ...
کوروش خودش به حرف اومد و با جسارت گفت : خانم موحد من خیلی وقته می خوام مزاحم شما بشم و باران خانم رو خواستگاری کنم ولی مامان وقت نمی کردن ... میشه نظر ایشون رو بپرسین ...
متوجه هستم که شما منتظر کس دیگه ای بودین ولی اول نظر باران خانم رو بپرسین , اون وقت ما رفع زحمت می کنیم ...
گفتم : باران جان تو چی میگی ؟ نظرت چیه ؟
باران گفت : الان که نمی تونم نظری داشته باشم ... چشم , فکر می کنم بعدا به شما خبر می دم ...
من از همین می ترسیدم که باران تحت تاثیر قیافه ی خوب کوروش قرار بگیره و قبول کنه ...
خانم صادقی گفت : من منتظرم عزیز دلم ... فردا زنگ می زنم خدمت مامان ... اگر میشه لطف کنین یک بار اجازه بدین با هم برن بیرون ...
گفتم : چشم ... خودم بهتون خبر می دم ...
صدای زنگ درِ پایین بلند شد ...
مجید از جاش پرید و آیفون رو برداشت و گفت : جانم دکتر جان ... شمایید ؟ بفرمایید تو ...
خانم صادقی از جاش بلند شد و گفت : کورش جان مزاحم نشیم ...
ولی مثل اینکه به موقع اومدیم ... خانم موحد به قسمت اعتقاد دارین ؟ دختر شما قسمت پسر منه وگرنه چرا شما ما رو اشتباه بگیرین ؟ تو رو خدا یکم در مورد ما تحقیق کنین ... ان شالله باران جان قسمت ما میشه ...
و در حالی که دلشون نمی خواست , از در رفتن بیرون و آسانسور اومد بالا و دکتر نوری و مادربزرگ و خواهرش از اون پیاده شدن و به هم نگاه کردن ...
خانم صادقی و کورش سوار آسانسور شدن و رفتن پایین و ما که هممون جلوی در بودیم و سرک می کشیدیم , با اونا سلام و احوالپرسی کردیم و بردیمشون توی خونه ...
ناهید گلکار