داستان رعنا
قسمت هفتاد و چهارم
بخش پنجم
اون روز بعد از ناهار , مجید گفت : زن داداش نمی دونم چی بهتون بگم ... حق با شماست ...
منم دیشب خیلی تو ذوقم خورد ولی صبح مهران زنگ زد به من و کلی عذرخواهی کرد و گفت اجازه بدین امشب یک بار خودم تنها بیام , براتون تعریف می کنم جریان چی بوده و چرا ما از مادربزرگمون اینقدر حساب می بریم ...
باران گفت : عمو تو رو خدا نمی خوای که ما دوباره اون آدمِ ماست و مربا رو اینجا راه بدیم ؟ من که نیستم ..
رعنا جون خودش می دونه ...
گفتم : آقا مجید خودت دیشب دیدی ... حالا گیرم که یک بهانه ای داشته باشه , مادربزرگشو که نمی تونه عوض کنه ...
نه تو رو خدا ... یک کلام بهشون بگو نه , والسلام ...
مجید گفت : آخه بیچاره مثل اینکه یک دل نه صد دل عاشق شده , به همین زودی ... خیلی اصرار می کرد ...
باران گفت : نه عمو خواهش می کنم ... همون طور که یک شبه عاشق شده , یک شبه هم فراموش می کنه ... این کارو با من نکن ... من اصلا از خودش خوشم نیومده , اصلا نمی خوام دیگه ... لطفا ... عمو جونم التماس می کنم ولش کنین و بهش بگین ما نخواستیم ...
مجید گفت : آخه عمو , من بد تو رو می خوام ؟ کاری می کنم که تو رو بدبخت کنم ؟ ... یک چیزی بهت میگم , تو یک چیزی می شنوی ... این مهران که من می شناسم کلا با مهران دیشب فرق داشت ...
اصلا یک آدم دیگه ای بود ... خدا رو شاهد می گیرم چند تا بیمارستان روش حساب می کنن ... جراح عمومیه و چقدر کارش خوبه ...
برای دیدن اون از چهار ماه قبل وقت می گیرن ...
من گفتم : این چیزا که میگی دلیل نمی شه آقا مجید ... حرف سر مادربزرگشه ... من نمی ذارم باران زیر دست همچین آدمی بیفته ...
مجید آه عمیقی کشید و گفت : باشه ... پس من بهش بگم نه ؟
باران گفت : آره , نمی خوام دیگه اونو ببینم ...
مجید گفت : باشه ولی حیف شد , پسر خوبی بود ...
اون شب بعد از رفتن مجید و مریم , مادر کوروش زنگ زد و به اونم گفتم که باران مایل نیست ...
خیلی اصرار کرد ... قبول نکردم که یک بار دیگه اونا بیان خونه ی ما و گوشی رو قطع کردم ...
با این یکی هم کلا خودم موافق نبودم ...
فردا من و باران تازه از خواب بعد از ظهر بیدار شده بودیم که صدای زنگ در اومد ...
باران آیفون رو برداشت ... پرسید : کیه ؟ ... نمی دونم ... صبر کنین ...
رعنا جون , دکتر نوری اومده ... چیکار کنم ؟
گفتم : نمی شه که راهش ندیم ... بد میشه تا اینجا اومده ...
بزن آیفون رو , بیاد ببینم چی میگه ...
گفت : آخه آماده نیستم ...
گفتم : تو برو تو اتاقت حاضر شو ... من باهاش حرف می زنم ببینم چی میگه ...
مهران که اومد بالا و زنگ زد , درو باز کردم ... اصلا یک آدم دیگه بود ... محکم سلام کرد و یک دسته گل دستش بود , داد به من و گفت : این برای شماست ... برای عذرخواهی اومدم ... اجازه می فرمایید بیام تو ؟
گفتم : بفرمایید آقای دکتر ... خواهش می کنم ...
اومد نشست و گفت : اگر باران خانم نخواد منو ببینه , حق داره ... چون مادربزرگ من اون شب آبروی ما رو برد ...
هیچ دلیلی هم نداره ... همین طوری حرف می زنه ... تو رو خدا شما به دل نگیرین ... فکر می کنین تا حالا من چرا طرف هیچ دختری نرفتم ؟ والله به خاطر همون پیرزن بوده ... زندگی ما هم برای خودش داستانیه ...
ما بهش احترام می ذاریم ... با خودمون می بریم که بزرگتر داشته باشیم ... خوب دیگه , رسم و رسومات بیهوده ... چه میشه کرد این طوریه دیگه ... به هر حال شما درست فرمودین و من درک می کنم ...
من خودم شخصا به شما حق میدم ... ولی یک چیزی هم این وسط اتفاق افتاده ... شما رعنا خانم دیگه نمی تونین منو از این خونه دور کنین ...
کبوتر جَلد شدم ... البته اگر منو بشناسین و موافق نباشین , حق با شماست ... مزاحم نمی شم ولی لطفا تا اون زمان این کار نکنین خانم محترم ...
البته من امروز فقط برای معذرت خواهی اومدم و اگر باران خانم بیاد از ایشون هم عذرخواهی بکنم , دیگه زحمت نمی دم ... ولی یک چایی رو می خورم ...
گفتم : باران جان میشه بیای عزیزم ؟ ...
باران در حالی که محکم به نظر می رسید , اومد جلو و سلام کرد ...
گفتم : چایی الان حاضر میشه , تازه دم کردم ...
باران هم نشست روبروی اون ...
مهران با خنده گفت : باران خانم امیدوارم از دست ما ناراحت نشده باشین چون من خدمت عموی شما ارادت دارم و برای ایشون احترام زیادی قائل هستم ... این معذرت خواهی رو به شما بدهکار بودم ...
امیدوارم اون شب رو اصلا فراموش کنین و فکر کنین من الان خدمت شما رسیدم برای تقاضای ازدواج ...
امکانش برای شما هست ؟
ناهید گلکار