خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۶/۴/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و پنجم

    بخش چهارم




    آیفون رو زدم و گفتم : آره عزیزم , مهرانه ... بازم بی خبر راه افتاده اومده ...

    و خودم رفتم و زدم به در اتاق و علی رو صدا کردم ...
    گفت : بیا تو رعنا جون ... من بیدارم ... چیزی شده ؟ ...
    گفتم : علی تو رو خدا این دکتر نوری رو رد کن بره ...
    باران گفت : ای بابا رعنا جون ... بیچاره این همه راه رو اومده , گناه داره به خدا ... بذار بیاد عمو علی ببینه چقدر فرق کرده ...
    گفتم : برای چی بفهمه ؟ لازم نیست ... الان میلاد می رسه غوغا راه می ندازه ...

    صدای زنگ بالا بلند شد ...
    علی رفت درو باز کرد .....
    دکتر نوری با خوشحالی اومد تو ... یک دسته گل و یک جعبه شوکولات دستش بود ...

    تا کمر خم شد با علی دست داد و گفت : وای چه خوشحال شدم شما هم اینجا تشریف داشتین ...
    ببخشید رعنا جون بی ادبی شد ولی ترسیدم اگر زنگ بزنم جوابم منفی  باشه ... خوب ما دکترا خیلی تو کارمون احتیاط می کنیم ...

    و خودش شروع کرد به خندیدن ...
    دوباره زنگ در به صدا در اومد ... دیگه می دونستم این بار میلاد اومده و دکتر هم از این فرصت استفاده کرد و با علی گرم گرفت و اومد نشست و بعدم با میلاد آشنا شد و من که غرق دیدن امیرعلی شده بودم , یک مرتبه به خودم اومدم که دکتر نوری مثل عضوی از خانواده ی من نشسته و همه دورش حلقه زدن ... خیلی خودمونی و مهربون و خونگرم داشتن صحبت می کردن ...
    من دلشوره گرفته بودم خیلی زیاد ... و از همه نگران کننده تر برای من باران بود که صورتش نشون می داد که از وضع موجود احساس رضایت می کنه ...
    من و سوسن رفتیم تا شام رو آماده کنیم و منتظر بودیم تا دکتر بره ... ولی گویا قصد رفتن نداشت ...

    ساعت از نه گذشته بود ولی هنوز اونا داشتن با هم از هر دری حرف می زدن ...
    تلفن زنگ خورد خودم , گوشی رو برداشتم ... مجید بود ... بعد از سلام پرسید : زن داداش دکتر نوری اومد اونجا ؟

    گفتم : شما خبر داشتین ؟

    جواب داد : به من گفته بود ولی فکر نمی کردم شما دیگه اجازه بدین بیاد خونه ی شما ... بدجوری گلوش گیر کرده ... میشه گوشی رو بهش بدین ؟ ...

    گفتم : ایشون احتیاج به اجازه ی من ندارن ... چون بی خبر , هر روز میان اینجا ...


    گفتم : دکتر نوری با شما کار دارن ...

    از جاش بلند و پرسید : با من ؟
    گفتم : دکتر موحد هستن ...

    گوشی رو گرفت و گفت : سلام دکتر جان ...

    و خندید ... و بازم به حرفای مجید گوش می داد و می خندید ...
    بعد گفت‌ : نه , هنوز که به من شام ندادن ... اگر تعارف کنن می مونم ...

    میلاد که خیلی از اون خوشش اومده بود و فرصت نشده بود براش توضیح بدم که چه مشکلی این وسط هست , اصرار و تعارف کرد و اونو شام نگه داره ...
    و دکتر فورا نشست سر میز و خیلی خودمونی و بی تعارف غذا می خورد و تعریف می کرد ...
    راستش منم از اون خوشم اومده بود ولی نمی تونستم باران رو دست مادربزرگ اون بسپرم .... و این میون  فقط منِ مادر بودم که دلواپس باران شده بودم و می دونستم که مشکلات زیادی داره برای ما پیش میاد ...

    و تو اون شرایط کاری از دستم برنمی اومد ....




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان