خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۰:۳۴   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و ششم

    بخش اول




    من از جا بلند شدم و گفتم : آقای دکتر , بازم بدون هماهنگی تشریف آوردین ...
    گفت : عذر می خوام مزاحم شدم ... می خواین من برم ؟ ایشون خواستگار هستن ؟ 
    میلاد گفت : بله , ایشون هم خواستگار باران هستن ...
    ببخشید داریم صحبت می کنیم ... ان شالله تو یک فرصت دیگه در خدمتتون هستیم ...

    از این حرف میلاد کوروش از جاش بلند شد ... به صورت وحشتناکی عصبانی بود ... پره های دماغش باز شده بود و گفت : نه , اجازه بدین من می رم ... متوجه شدم ... آدم خواستگار دکتر رو ول نمی کنه , مثل اینکه شغل برای شما بیشتر از همه چیز اهمیت داره ولی اشتباه کردین ( و رو کرد به من و گفت ) شما از این کارتون پشیمون می شین ...
    علی گفت : آقای صادقی شما متوجه نیستین , ما دوست نداریم تو کوچه و خیابون سر راه دختر ما سبز بشین ... از این جهت خواستم دوستانه مسئله رو حل کنیم ...
     کوروش چند بار دستشو تکون داد گفت : شما مثل اینکه نمی دونین با کی طرف هستین ...

    و رفت به طرف در انگار چیزی به ذهنش نرسیده که بگه ... ولی دوباره برگشت و نگاهی به باران انداخت ...

    و نفهمیدم چی شد در یک چشم بر هم زدن یک مشت محکم کوبید تو فَک مهران ...

    و اون دور خوردش چرخید و با سر خورد زمین ...
    میلاد فورا حمله کرد بهش و یک سیلی محکم هم زد به اون و رفت به طرف در ...

    میلاد اومد دوباره بهش حمله کنه که علی دستشو حلقه کرد دور کمرش و نگهش داشت و کوروش با سرعت از در رفت بیرون و اونو محکم زد به هم و چند تا فحش هم داد که نفهمیدیم چی گفت ...
    باران که خیلی ترسو بود , می لرزید و سوسن فورا امیرعلی بغل کرد ... من نگاهی به مهران انداختم ... داشت از زمین با ناله بلند می شد ... از دهنش خون میومد و با دست فکشو گرفته بود ...
    نمی دونم چرا به نظرم خنده دار اومد ... کمی بهش نگاه کردم و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن و بعد از خنده ریسه رفتم ...
    شاید یکی از دلایلی که این طور به خنده افتاده بودم , این بود که خیلی زیاد عصبی هم شده بودم ...
    ولی قیافه ی مهران هم که با هزار ذوق و شوق بی خبر اومده بود تا دل باران رو ببره , تماشایی بود ...
    با همون خنده گفتم : من که به شما گفتم بی خبر نیاین , ما قابل پیش بینی نیستیم ... این بار اگر اومدین , جونتون پای خودتونه ...
    من اینو گفتم ... مهران که حالا از زمین بلند شده بود , خنده اش گرفت و با خنده ی اون همه شروع به خندیدن کردن ... حالا همه با هم ریسه می رفتیم و نمی تونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان