خانه
354K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۶/۴/۲۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هفتم

    بخش پنجم




    خدا رو شاهد می گیرم من الان می تونم خونه بخرم ولی نمی تونم اونو ول کنم , درست نیست ... یا بهتر بگم با چیزی که امشب پیش اومد , فکر نکنم اجازه بده ما تنهایی زندگی کنیم , حداقل تا مدتی ...

    گفتم : والله مهران جان اصلا با عقل جور درنمیاد ... ما هنوز متوجه نشدیم درد تو چیه ... شما برو یک خونه بخر , چه می دونم اجاره کن , برو زندگی کن ... هر وقت هم خواستی بهش سر بزن ... اصلا هر روز برو پیشش ولی حق نداری از باران همیچن انتظاری داشته باشی ...
    گفت : به والله که همین قصد رو داشتم ... شما فکر می کنین من دلم می خواد ولی نمی دونین این مدت چیکار کردم تا وقتی بهش گفتم رضایت بده ... میگم که امشب همه چیز خراب شد ...

    حالا اگر باران راضی شد , یک مدت با هم هستیم و بعدا جدا می شیم ... اگر نشد عروسی رو می ندازیم عقب ...

    باران از جاش بلند شد و گفت : دخترِ رعنا خانم نباشم اگر این کارو بکنم ... من اونجا بیا نیستم ... عروسی رو عقب نمی ندازم چون مامان بزرگ من داره میاد ... شاید هم دایی هم اومد ... به اونا چی بگم ؟ بگم یک شوهر کردم که اختیارش دست مادربزرگشه ؟ حالا متوجه میشم تو اصلا اون کسی نیستی که من می خواستم ... کسی که از مادربزرگ خودش بترسه , حالمو به هم می زنه ... منم اگر از مادر خودم می ترسیدم حال تو رو به هم می زدم ...

    لطفا از خونه ی ما برو و دیگه هم این طرفا پیدات نشه ... من حتی اگر خونه هم بگیری , دیگه باهات زندگی نمی کنم ... عقد رو هم فسخ می کنیم ...

    و با عصبانیت و گریه رفت به اتاقش ...
    مهدیه و مریم دنبالش رفتن ...

    مهران هم یکم به من عاجزانه نگاه کرد و راه افتاد بره اتاق باران ... مجید جلوشو گرفت و گفت : مهران جان بهت گفتم بذار فردا ... الان یک چیزی تو میگی یک چیزی اون , کار به جایی می رسه که جبران پذیر نیست ... بذار فردا ...

    مهران نگاهی به من کرد و پرسید : شما چی می گین رعنا جون ؟

    گفتم : نمی دونم ... آخه هر دوی شما بزرگین ... به نظرم باشه فردا بهتره , همه آروم می شیم ...

    مهران رفت پشت در اتاق باران و لای در رو باز کرد و گفت : فردا میام تصمیم می گیریم ... باشه عزیزم ؟ ... جوابی نشنید و درو بست و خداحافظی کرد و رفت ...

    و تا سه روز نیومد ...

    و در این مدت باران مثل مرغ سر کنده , بال بال می زد و بیقرار بود ... حتی دانشگاه هم نرفت و منتظر موند تا مهران بیاد ...
    غرورش اجازه نمی داد که بهش زنگ بزنه ... حتی نمی خواست از مجید سراغ اونو بگیره ...

    و روز سوم تصمیم خودش رو گرفت و گفت : ازش جدا می شم ... امکان نداره اونو دیگه تو زندگیم راه بدم ... به جون شما قسم به خاک بابام قسم , تموم شد ....
    روز بعد مهران اومد ... تا باران فهمید اونه گفت : لطفا درو باز نکنین ...

    گفتم : باران جان کسی رو بدون محاکمه اعدام نمی کنن ... می ترسم پشیمون بشی ... اول ببین چه دلیلی داشته , بعد تصمیم بگیر ...

    گفت : نه , هرگز ... دیگه نمی خوام ... مسئله این سه روز نیست ... نمی خوام با مرد بی عرضه ای مثل اون ازدواج کنم ...

    من به مهران گفتم : مهران جان باران از اینکه سه روزه نیومدی عصبانیه , پس باشه برای بعد ... نمی خوام مشکلی پیش بیاد ...

    گفت : اجازه بدین , توضیح میدم ...

    گفتم : شما برو و به من تلفن کن با هم حرف بزنیم ...

    ولی نه تنها اون روز بلکه تا یک ماه از مهران خبری نشد ...

    مجید می گفت : منم گهگاهی اونو می بینم ... درست نمی دونم برنامه اش چیه ...
    روزهایی که باید آماده می شدیم برای عروسی , هر دوی ما فقط در حال حرص و جوش خوردن بودیم ...
    من سعی می کردم باران رو آروم کنم ولی خودم هم خیلی زیاد نگران اون بودم .. .
    یک روز باران به مجید گفت : عمو می خوام طلاق بگیرم ... لطفا شما بهش بگین توافقی این کارو انجام بده تا بیشتر از این اذیت نشم ... خاله مریم هم کارای ثبت طلاق رو انجام میده ...
    مجید خیلی ناراحت بود ... گفت : تقصیر من شد ... نمی دونستم اینطوری میشه عمو جون ... خودم طلاقت رو می گیرم ... نگران نباش ...

    و فردای اون روز با عصبانیت رفت سراغ مهران ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان