خانه
358K

رمان ایرانی " رعنا "

  • ۰۹:۳۵   ۱۳۹۶/۴/۲۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان رعنا


    قسمت هفتاد و هشتم

    بخش اول




    مجید بعدا به ما گفت که مهران بی اندازه ناراحته و میگه برم به باران چی بگم ؟ مامان بزرگ بعد از ماجرای اون شب , سفت و سخت اصرار داره که تو همون خونه زندگی کنن ...
    تازه گفته باید باران بیاد و از من عذرخواهی کنه تا ببخشمش ...
    در موقعیت بدی قرار گرفته بودم ... از یک طرف هانیه به شدت مریض شده بود و تب های شدید می کرد و یک هفته ای بود که با سهیل خونه ی من بود , از طرفی باران حال روحی خوبی نداشت و از طرف دیگه میلاد و سوسن هم به شدت دعوا کرده بودن و میلاد دو شب بود رفته بود هتل و می گفت می خوام کارامو بکنم و امیرعلی رو بردارم بیام تهران ....
    و من به خاطر شرایط باران و هانیه نمی تونستم برم و اونا رو آشتی بدم ...
    فقط روزی دو ساعت با سوسن و یک ساعت با میلاد حرف می زدم ...
    مشکل بزرگ اونا بددهنی و توهین های سوسن بود و اینکه اون مرتب به سر میلاد می زد که تو خونه ی پدر من نشستی ...
    و میلاد نمی تونست طاقت بیاره ... و حالا مدتی بود که بیشتر اوقات تو هتل زندگی می کرد تا دوباره آشتی می کردن ...
     اگر بگم داشتم از شدت غصه دق می کردم شاید دروغ نگفته باشم ...
    نزدیک عید بود ... علی توی باغ مشغول بود و تازه راهشم خیلی دور بود و نمی تونست زیاد به ما سر بزنه ...
    پس منم زیاد در جریان  قرارش نمی دادم ... این بود که بار اون سختی ها رو به تنهایی به شونه می کشیدم ...
    نزدیک ظهر بود ... هانیه تازه تبش افتاده بود و سهیل تو بغل من خوابش برده بود ...
    حالا اون پسر بزرگی شده بود ولی از همه بیشتر به من وابسته بود ... طوری که اون بچه منو دوست داشت باورکردنی نبود و منم از جون دل دوستش داشتم ...
    دستم گذاشتم روی پیشونی هانیه و گفتم : تب نداری ...

    و به باران گفتم : برو براش سوپ بکش بیار ... زودتر بخوره تا قرص هاشو بدم ...
    باران رفت و یک بشقاب برداشت ولی تا ملاقه رو زد تو سوپ حالش به هم خورد و شروع کرد به اوق زدن ...
    سهیل رو آهسته گذاشتم زمین و سراسیمه خودمو روسوندم به باران و پرسیدم : چی شده ؟ چرا حال تهوع داری ؟
    گفت : نمی دونم دو سه روزه اینطوریم ...

    پرسیدم : به چیزی مشکوک نیستی ؟
    گفت : مثلا چی ؟ از ناراحتیه دیگه ...
    نفهمیدم چطوری لباس پوشیدم و رفتم داروخونه و یک تست حاملگی گرفتم و برگشتم ...
    باران اول تعجب کرد و منکر شد ولی یکم فکر کرد و گفت : وای رعنا جون اگر شده باشه بدبخت شدم ...
    گفتم : برو تست بگیر ... من منتظرم ...




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان