داستان رعنا
قسمت هشتاد و چهارم
بخش ششم
میلاد یکم صورتش از هم باز شده بود و گفت : باورم نمی شه که مهدیه بخواد زن من بشه , با تمام چیزایی که می دونه ...
یادته یک دختر بچه بود در مورد ازدواج من و سوسن نظر می داد و خودشو داخل می کرد ؟ ...
گفتم : راستشو بگم ... اون میگه از بچگی میلاد رو دوست داشتم ... نمی تونم صبر کنم اون دوباره با کس دیگه ای ازدواج کنه ...
گفت : رعنا جون فکر می کنم شوخی کرده ...
گفتم : نه نکرده ... ما می ریم خواستگاری ... دادن که دادن , خودشون می دونن ... ولی اگر بشه هم برای تو هم برای امیر خیلی خوب میشه ...
گفت : عجله نکن , بذار فکر کنم ... نمی خوام دوباره بی گدار به آب بزنم ...
چند روز گذشت و مهدیه خونه ی ما نیومد ... می دونستم که چرا , برای همین بهش زنگ نزدم ... میلاد هم حرفی نمی زد ...
تا اون روز از سر کارش که اومد , احساس کردم می خواد چیزی به من بگه ...
وقتی امیر خوابید و تنها شدیم , کنارم نشست و سر حرف رو باز کرد و پرسید : رعنا جون فکر می کنی عمو مجید و خاله مریم قبول می کنن مهدیه رو بدن به من ؟ ...
گفتم : مگه مهدیه اسباب بازیه ؟
پرسید : برای چی ؟
گفتم : تو میگی مهدیه رو بدن به من ... هنوز فکر می کنی اون بچه اس ؟ مهدیه بیست و هشت سالشه ، لیسانس داره و کار می کنه ... خیلی هم براش ارزش قائل هستن ... باید می گفتی قبول می کنن من و مهدیه ازدواج کنیم ؟ منم میگم نمی دونم ... باید بریم بپرسیم ....
یک فکری کرد و گفت : فردا شب بریم ؟ ...
گفتم : توام که مثل خودم کم صبری ...
گفت : می خوام اگر نشد , دیگه بهش فکر نکنم ... خودت تو سرم انداختی ... دیگه رفته تو کله ام , درنمیاد ...
گفتم : باشه موافقم , زنگ می زنم می گم فردا شب شام می ریم اونجا ... فقط باید امیرعلی رو در جریان بذاری تا اون موافق نباشه , حق نداری کاری بکنی ...
گفت : اونقدر مادر مهربونی داشت که فکر نکنم برای امیر فرقی بکنه ... ولی چشم تا اون راضی نباشه خودمم نمی خوام ...
گفتم : حرفی به کسی نزنی ها , بین خودمون باشه ... اول امیر ...
صبح علی زنگ زد که حال منو بپرسه ... گفتم : فردا می خوام برم خونه ی مریم ... توام میای ؟
گفت : آره دلم خیلی برات تنگ شده ... روزا کوتاه شده و نمی رسم بیام بهت سر بزنم ... خاطرم جمعه که میلاد هست ولی امشب میام شب رو خونه ی مریم می خوابم ...
شب با میلاد و امیرعلی که خیلی هم خوشحال بود چون فکر می کرد می تونه همیشه با مهدیه باشه و بازی کنه , رفتم خونه ی مریم ... تو راه گل و کیک گرفتم ...
داشتم به گذشته فکر می کردم ... دست روزگار چه کارایی با ما می کنه ...
شاید اگر اون روزا که تو خونه ی پدرم بودم یکی به من می گفت مریم جاری تو میشه و یک روز برای خواستگاری میری خونه ی اون , محال به نظر میومد .......
ناهید گلکار