داستان رعنا
قسمت هشتاد و پنجم
بخش دوم
ساعتی بعد علی که سرشو پانسمان کرده بودن و دستشو بسته بودن , با پای خودش برگشت به اتاق و کنار تخت من بستری شد ...
اون شب مریم و میلاد هم بیمارستان موندن و من به خاطر داروهام خوابیدم و چیزی نفهمیدم ...
ولی وقتی چشمم رو باز کردم , تمام بچه ها دورم بودن ...
حتی حمید و نازنین هم اومده بودن و من با دست نوازش بهار از خواب بیدار شدم ...
چقدر زیبا بود ... اونا با محبت و عشق به من نگاه می کردن و این بزرگترین هدیه خداوند بود که نصیب من شده بود ...
خانواده ی بزرگی که همه همدیگر رو دوست داشتیم و به هم عشق می دادیم ....
عشقی که اون همه سال من به اونا داده بودم , حالا به خودم برگشته بود ....
اون روز هم من و هم علی از بیمارستان مرخص شدیم و همه با هم رفتیم خونه ی مریم ...
بچه ها خوشحال بودن , از همه بیشتر باران و هانیه ... اونا خبر ازدواج مهدیه و میلاد رو شنیده بودن و نمی تونستن از این خبر شادی نکنن ...
علی یک هفته ای خونه ی مریم بستری بود و بالاخره رفت سر کارش ...
و من و مریم با عجله بساط عقدکنون بچه ها رو فراهم می کردیم ...
مامان قرار بود دوم عید بیاد و می خواستیم صبر کنیم تا با حضور مامان عقد انجام بشه ....
میلاد گفته بود که می خواد فقط یک عقد ساده باشه بیشتر به خاطر امیرعلی .... مهدیه هم موافق بود و به شوخی به میلاد گفت : نه تو رو خدا , حالا بیا یک عروسی مفصل هم بگیر ...
میلاد گفت : حالا من نخوام , تو چرا نمی خوای ؟
گفت : از عروسی خوشم نمیاد , به نظرم کار بیخودیه ... که چی مثلا یک عالم خرج کنیم , زحمت بکشیم , استرس داشته باشیم ... آخرشم همینه دیگه ... نه , دوست ندارم ...
ناهید گلکار