داستان عزیز جان
قسمت دوم
حاجی یکی رو می خواد که تر و خشکش کنه ... پولم می ده ... حالا دیگه توام کشش نده ... بگو چقدر می خوای ؟
آقام با کسالت صورتش رو خاراند و سرش رو میون دو پا فرو کرد ولی حرفی نزد ….
بلقیس با بی حوصلگی داد زد : ای بابا حرف بزن دیگه ... یا آره یا نه … والله تو سر سگ بزنی دختر پیدا میشه ... چقدر لفتش می دی ؟ یک کلام به صد کلام ... بگو چقدر می خوای ؟
آقام ساکت بود و سرش رو بلند نمی کرد ...
بلقیس چادرش رو جمع و جور کرد ... دوباره چند دندان به سقزش زد و سرش رو به علامت اینکه چی شد تکون داد و گفت : خوب ؟ خوب ؟
آقا جون صورتش پر از غم بود ... سیگارش رو از زیر گلیم درآورد و چند بار محکم به زمین زد تا توتونش فشرده تر بشه ... بعد زبونش رو کشید کنار اون و در همون حال گفت : چه عجله ای داری ؟ حالا صبر کن ...
بلقیس با بی حوصلگی دست هاشو کوبید رو هم و گفت : یا می دی یا نمی دی ... بگو چقدر می خوای ؟ حاجی منتظره ... بگو بهش بگم ...
آقام سیگارش و روشن کرد و پُک محکمی به اون زد و گفت : برو بپرس چقد می ده ؟
بلقیس این حرف رو به علامت رضایت گرفت و از جا پرید و در حالی که نمی توانست جلوی خوشحالی خودش رو بگیره , پرسید : بگو چقدر می خوای , من به حاجی می گم .. اگه قبول کرد بهت خبر می دم ... اگه نکرد , می رم سراغ یکی دیگه …
آقا جون شانه ها رو بالا انداخت و گفت : من نمی گم ... برو بپرس اگه صلاح دیدم می دم وگرنه برو سراغ یکی دیگه ... چه بهتر ……
بلقیس سرش رو برد جلو و با شیطنت گفت : ده تومن خوبه ؟ بهش بگم ؟
آقا جون چشمش برق زد و کمی جا به جا شد ... بعد پُک دیگری به سیگارش زد .. گفت : نه ... مرتیکه پیره ... نه , به این قیمت نمی دم …
بلقیس همان طور که سقز می جوید , گفت : پانزده تومن ... می خوای بده می خوای نده ! …
این آخرشه ... به جدم زهرا من به فکر این بچه ی بی مادرم ... واسه ی رضای خدا می خوام سر و سامون بگیره ... اگه کار تمومه بگو برم به حاجی بگم ... اگه گفت باشه که میام اگه نه , چیزی که فراوونه دختر ... می رم سراغ یکی دیگه …
اون منتظر جواب آقام نشد , بدون خداحافظی با عجله رفت ...
من و ربابه با هم گوش می دادیم ولی هر دو می دانستیم که منظور اونا منم …
قلبم تند تند می زد ... غم دنیا به دلم نشست ... یخ کرده بودم و کنار دیوار نشستم ... دیگه دلم نمی خواست کاری بکنم ... احساس بدی داشتم که هنوز یادم نرفته ...
ربابه معصومانه مرا دلداری می داد ... خاطرم را جمع می کرد که نمی گذارد منو شوهر بدن ...
فردا بلقیس اومد ….
من کنار حوض ظرف می شستم .. با دیدن او از جا پریدم ... نگاهی به من کرد و پرسید : آقات کو ؟
در حالی که لرزه به اندامم افتاده بود , با انگشت اتاق رو نشون دادم ...
او با سرعت از پله ها بالا رفت و خودش رو به اتاق رساند و وارد شد و در رو محکم بست …
منم فورا خودم رو به پشت در رسوندم و از لای چهار چوب در نگاه کردم ... صدایی نمی شنیدم ولی دیدم که دستمالی رو به آقام داد و یه چیزایی گفت و از جا بلند شد …
از ترس از جا پریدم و خودم رو کنار کشیدم ولی اون بدون توجه به من با همان سرعتی که آمده بود , رفت …
ناهید گلکار