داستان عزیز جان
قسمت ششم
پشت سرش هم فخری وارد شد ...
فخری یک پشت چشم به من نازک کرد و مجمع رو برداشت و رفت ...
حاجی درو بست و نگاهی به سر تا پای من کرد و پرسید : چند سالته ؟
در حالی که می لرزیدم , گفتم : نمی دونم ... فکر کنم ده سال …
او دستی به ریش بدترکیبش کشید و سرش را جنباند : خوبه خوبه ... دنبال من بیا ...
او راه افتاد و منم به دنبالش …
کجا می رفتیم , برام معما بود ... دلم مثل سیر و سرکه می جوشید ... دست پام یخ کرده بود ...
وارد ایوون شدیم ... پنج شش زن ، چند تا مرد و هفت هشت بچه ی قد و نیم قد ؛ انتهای ایوان وایساده بودند ... چشمشون که به حاجی افتاد هر کدوم از یک طرف پخش شدند ...
تنها یک نفر از جایش تکون نخورد و اون دختری بود که ظاهرا از من بزرگتر بود ... به ستون تکیه داده بود و با نفرت به حاجی نگاه می کرد ...
من به دنبال حاجی وارد یک اتاق بزرگ شدیم که یک رختخواب وسط اون پهن بود حاجی در را بست و قفل کرد ……
بند دلم کنده شد ... قلبم به شدت می زد و قدرت حرکت نداشتم ...
حاجی بی شرف شلوارش را درآورد و با لحن چندش آودی گفت : بیا اینجا ….
از لحنش حالم به هم خورد ... دلم می خواست هر چه خورده ام بالا بیارم …..
نکنه ؟ … نه ... خدا اون روز و نیاره ... امکان نداره ... مگه میشه ؟! نه ... بابام با من این کارو نمی کنه ... نه ... ( با خودم تکرار می کردم ... ولی سخت ترسیده بودم )
سر جام خشک شده بودم ... حاجی آماده می شد و من می لرزیدم …..
مثل اینکه ؟ ... یا فاطمه ی زهرا ... آره می خواد با من بخوابه ... وای خدای من ... من چیکار کنم ؟ ...
با سرعت دویدم و به در چسبیدم و با مشت کوبیدم به در و فریاد زدم : کمک … کمکم کنین ... منو بیارین بیرون ... تو رو خدا کمکم کنین …
ناگهان احساس کردم مغز سرم آتیش گرفته … حاجی چنگ زد و موهایم را از پشت گرفت و منو به طرف خودش کشید ...
فریاد زدم : تو رو خدا بهم رحم کن ... من مثل دخترتم ... تو خودت دختر داری , بچه داری ... رحم کن ...
که با یک تودهنی محکم , نفسم بند اومد ....
شروع کردم به دست و پا زدن تا بتونم از دستش خلاص بشم ………..
ناهید گلکار