خانه
192K

رمان ایرانی " عزیز جان "

  • ۱۶:۱۸   ۱۳۹۶/۳/۱۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان عزیز جان


    قسمت هفتم




    همین طور که دست و پا می زدم , با خودم گفتم نرگس نباشم اگه بذارم بهم دست بزنی …
    ولی من نرگس بودم و او زورش بیشتر از من …
    لباسم رو به تنم تیکه تیکه کرد و تمام بدنم رو کبود ... و به طرز وحشیانه ای به من تجاوز کرد .
    وقتی کارش تموم شد , طاق باز دراز کشید ...

    در حالی که من از شدت ناراحتی و درد به خودم می پیچیدم و گوشه ی اتاق چمباتمه زده بودم و می لرزیدم و اشک می ریختم , خوابش برد ...
    اما من تا صبح به همان حال ماندم و به بلایی که سرم اومده , گریستم ... با خودم فکر می کردم اگه می دونستم قبل از اینکه به اینجا بیام فرار می کردم ... با این فکر به دنبال راه چاره ای می گشتم ...
    من از شوهر کردن این رو می دونستم که کسی به خواستگاری میاد ، بعد بله برون می کنند ، لباس عروس می پوشم و مرد جوونی که خیلی هم خوش قیافه بود , منو با ساز و دهل به خانه اش می برد ...
    با اینکه ده سالم بود , این ها رو می دونستم و هیچ تصوری از چنین کابوسی نداشتم ... ترس از اینکه بعد از این چی میشه , بیشتر آزارم می داد ... شاید او بخواهد کار دیشب رو بازم بکنه و این فکر منقلبم می کرد ...

    قلبم توی سینه پر پر می زد و احساس می کردم دارم خفه می شم .
    سحر حاجی بیدار شد ... نگاه حقيرانه ای به من کرد و گفت : تو هنوز نخوابیدی ؟
    پاشو آینه دق ... پا شو برو کپتو بذار ….
    من همینطور که سرم میون دو تا زانوم بود , گریه ام شدیدتر شد و او بی توجه به حال و روز من لباس پوشید و بقچشو برداشت و رفت ...
    هنوز سپیده نزده بود که برگشت ... معلوم بود حموم رفته ... به محض این كه رسید , جانمازشو پهن کرد و نمازشو به کمرش زد .
    احساس تنفر وجودم رو گرفته بود ... دلم می خواست چیزی وردارم و بزنم تو سرش تا بمیره ... و با خودم گفتم اگه این بار این کارو کرد , حتما می کشمش .
    نمازش که تمام شد باز نگاهی به من کرد و گفت : مگه نگفتم برو بخواب غربتی ... با اون کارایی که دیشب کردی , جایزه هم می خوای سلیته ؟
    هیچی نگفتم ... دندان هایم را روی هم فشار دادم و یواشکی بهش تف کردم و با خودم گفتم اگه یک روز این تف رو تو صورتش ننداختم , نرگس نیستم .
    او دوباره خوابید و من با خودم فکر کردم حتما به گناه اینکه قدر زندگی با آقامو ندونستم و ناشکری کردم , خدا این بلا رو سرم آورده …..


    وقتی مادرم مُرد , من شش سالم بود و دو تا خواهر کوچیک تر از خودم داشتم ... آقام با از دست دادن مادرم روزگار دیگه ای پیدا کرد ... از غصه شب ها تا صبح عرق می خورد و روزها ماتم می گرفت .
    هر وقت هم از خونه می رفت بیرون , حتما سر خاک زنش بود ... اون زمان وضع مالی خوبی داشتیم ولی اون دیگه کار نمی کرد …..




    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان