داستان عزیز جان
قسمت سیزدهم
این صفت من بود که خیلی زود گرسنه می شدم و طاقت هم نداشتم ….
خلاصه سینی رو جلو کشیدم و با دست همه ی غذاها رو با میل خوردم ... هنوز غذام تموم نشده بود که دختر عزت یک لیوان شربت جلوم گرفت و دو زانو جلوم نشست و با لبخند محبت آمیزی گفت : بگیر ... اسمت چیه ؟
لیوان رو گرفتم و با خجالت گفتم : نرگس ….
او با شیطنت گفت : پس چرا همه بهت میگن پاپَتی ؟
اسم منم خاتونه ولی همه بهم میگن قِرِشمال ... دلت می خواد توام منو اینطوری صدا کن ... دیگه بدم نمیاد ...
نمی دونستم چی بگم ... خندیدم و هر دوی ما با اعتراض عزت به خودمون اومدیم ...
اون با خشم ولی صدای یواش سرشو خم کرد به طرف ما و گفت : بیا برو دنبال کارت تا یه چیزی بهت نگفتم …
خاتون خنده ی زورکی کرد و یک چشمک به من زد و رفت ...
بعد از شام همه به جمع کردن سفره مشغول شدن ... منم بلند شدم ولی با تشر عزت سر جام میخکوب شدم : بتمرگ ...
فخری گفت : بذار کمک کنه ... چیکار داری ؟ …
و عزت انگشتش رو گذاشت رو دماغش و آهسته گفت : حاجی ... فهمیدی ؟
سر جام نشستم و خزیدم کنار دیوار ... همه مشغول بودن و منم شکمم سیر و تنم خسته ... کم کم خوابم گرفت و چشمم سنگین شد ... سرم رو به دیوار تکیه دادم و دیگه هیچی نفهمیدم .
با صدای فخری از خواب بیدار شدم ... اون داشت برای بیدار کردن من خودشو می کشت ... مثل اینکه مدتی بود منو صدا می کنه : بلند شو دیگه ذلیل مرده ... خفم کردی ... مگه خواب مرگ رفتی ؟ ….
زیرچشمی به او نیگا کردم ...
زیر بازوی منو گرفت و برای بلند شدن منو کشید : زود باش حاجی منتظرته ...
با شنیدن این حرف خواب از سرم به طور کلی پرید ... ترسیدم و با وحشت خودمو روی زمین انداختم …
- نه … نه ... نمی رم ... تو رو خدا نه ... من نمی رم ... رحم کنین …
هر کاری بگین می کنم ولی منو اونجا نفرستین ... التماس می کنم ... تو رو قرآن ….
عزت هم اومد با عصبانیت گفت : پس اومدی اینجا چه غلطی بکنی تنه لش ؟
و دو خواهر منو کشون کشون در حالی که من فریادهای دلخراش می کشیدم بردن به اتاق حاجی و انداختند تو و درو بستند ….
ناهید گلکار