داستان عزیز جان
قسمت چهاردهم
حاجی پشتش به من بود ... گریه ام شدیدتر شد …
به التماس افتادم : تو رو خدا حاجی رحم کن ... به آقام میگم پولتو پس بده ... تو رو قرآن ولم کن بذار برم ... تو رو به فاطمه ی زهرا بهم رحم کن ….
او همون طور خونسرد برگشت و جلو اومد و با پشت دست چنان به طرف راست صورتم کوبید که یک لحظه فکر کردم فکم خورد شده ...
خون از دماغو دهنم سرازیر شد که سیلی دوم مرا نقش زمین کرد ....
همون طور که روی زمین افتاده بودم موهایم را از عقب گرفت و چند بار محکم سرم رو به زمین کوبید ... بعد با لگد شروع به زدن من کرد ...
فحش می داد ... فحش هایی ركيک … حرف های بدی تا تا اون زمون نشنیده بودم ...
با هر لگد اون احساس می کردم استخونم خورد میشه و درست موقعی که دیگه از رمق رفته بودم و فکر می کردم کارم تمومه و مرگم حتمی , اون یقه ی لباسم و کشید و به طرف رختخوابش برد و به بدترین وضعی که ممکن بود خیلی بدتر از شب قبل به من تجاوز کرد ...
دیگه چیزی نفهمیدم ...
چشمان زیبای عزیز جان پر از اشک شد ... چشمان قشنگی که وقتی توش نگاه می کردی نمی تونستی بفهمی چه رنگی دارد ... مثل یک شیشه ی رنگ و وارنگ که وقتی با اشک آمیخته می شد زیبایی وصف ناشدنی پیدا می کرد ….
اینجا او نفس عمیقی کشید و سرش را پایین انداخت … دستش رو گرفتم و گفتم : الهی قربونت برم عزیز جان ... می خوای بعدا برام بگی ؟
آهی کشید ... در حالی که نگاهش به جایی خیلی دور خیره مانده بود , مدتی سکوت کرد ...
من دستش رو رها نکردم ... منتظر موندم تا به خودش بیاد ... بهش حق می دادم و مثل اون دوست داشتم از ظلمی که به او روا شده , های های گريه كنم ... ولی نمی خواستم او گریه ی مرا ببیند ... می ترسیدم از تعریف بقیه داستانش منصرف شود ...
بالاخره گفت : خیلی زجرآور بود ... اون شب لعنتی همیشه در فکر و روحم موند و عذابم داد ...
سرم را به آغوشش فرو کردم و به سینه اش چسباندم ... او هم مرا به سینه فشرد و و سرم رو بوسید و گفت : دیگه خسته ام ... باشه برا بعد …..
فردا جمعه بود ... تا دیر وقت بیدار ماندم و به زجری که او کشیده بود فکر می کردم ... اعصابم کاملا به هم ریخته بود ... ولی صبح با صدای عزیز جان از خواب بیدار شدم ...
پریدم در را باز کردم : سلام عزیز جان ... چیزی شده ؟
خنده ی با مزه ای کرد و گفت :چی می خواستی بشه ؟ زود حاضر شو .. مگه تعطیل نیستی ؟ خیلی وقت داریم با هم حرف بزنیم ….
از خوشحالی تو پوستم نمی گنجیدم چون عزیز جان از لاک خودش بیرون اومده بود و منم همین رو می خواستم ... ولی حالا این من بودم که مشتاق بقیه ی داستانش بودم …
وقتی به هوش اومدم توی رختخواب بودم ... چشمانی که از شدت ورم باز نمی شد ... اولین حسی که داشتم درد زیاد توی دستم بود ... ناله ام دراومد ...
شوکت خانم بالای سرم بود ... با خوشحالی طوری که همه ی اهل خونه بشنون فریاد زد : به هوش اومد … به هوش اومد ... خدا رو شکر ... فاطمه یه کم شربت بیار بریزم تو دهنش ... و از م پرسید : صدامو مي شنوی ؟
بازم ناله کردم ... پرسید : کجات درد می کنه ؟
با لب هایی که باد کرده بود , به زحمت گفتم : دستم … دستم خیلی درد داره …
شوکت خانم داد زد : نگفتم دستش یه چیزی شده ؟ گمونم شکسته باشه ….
دوید لب چهارچوب در و داد زد : مرتضی … مرتضی … ننه برو گلین خانمو بیار ... بگو یکی دستش شکسته ... وسایلشو با خودش بیاره ... بدو ننه …..
عزت با اعتراض گفت : نه بابا ... اگه شکسته بود حکیم می فهمید ... ضرب خورده , خوب می شه …….
و صدای خاتون رو شنیدم که فریاد می زد و گریه می کرد : آره راست میگه , چیزیش نیست ... بذارین اینم مثل اون قبلی بمیره تا دل شما خنک بشه ... اصلا این بشه کارتون , سالی یکي رو تو گور بکنین تا حاج آقا خوش بگذرونه ... خجالت بکشین …
صدایی شنیدم و بعد عزت گفت : اگه بازم زر بزنی بیشتر می زنمت تا از این بدتر بشی ... خفه شو ورپریده ….
خاتون همین طور داد می زد و بد و بیراه می گفت ... شوکت و بقیه مداخله کردن و او را بردن از اتاق بیرون ……
ناهید گلکار