داستان عزیز جان
قسمت شانزدهم
خودمم نمی دونم چرا فورا اونو قایم کردم تا کسی نبینه ... اون موقع چی فکر می کردم , خودمم نمی دونم ... شایدم فکر می کردم حالا که رفتارشون با من بهتر شده , خرابشون نکنم .
از اتاق حاجی یکراست رفتم تو اتاقم ... فکر کردم اینو کجا قایم کنم تا کسی نتونه پیداش کنه ... تنها چیزی که مال خود خودم بود , بقچه حمومم بود که بردم اونو لای لباسهای زیرم قایم کردم .
با گرفتن گردنبند , احساس امنیت می کردم ... یک جور اعتماد به نفس ... به هر حال من هنوز بچه بودم و خیلی زود گول می خوردم .
فکر می کردم یک گنج بزرگ پیدا کردم و دیگه مشکلی ندارم .
در اون زمون رسم بود که دخترها رو به سن و سال من شوهر بدن و حق اعتراضی هم نبود ... اگر دختری به چهارده پونزده سالگی می رسید , می گفتن ترشیده .
مادربزرگ اینجا که رسید آهی عمیق کشید و دوباره به فکر فرو رفت ...
گفتم : عزیز جان بقیه شو بگو …
سرشو با بی حوصلگی تکون داد و گفت : خسته شدم مادر ... برو بعدا صدات می کنم .
تنهاش گذاشتم و رفتم ... از دور نگاش می کردم ... غمگین و افسرده بود ... به جایی خیره بود , به جایی که معلوم بود خیلی خیلی دوره …
از عزیز جان چند ماه پیش خبری نبود ... اون شخصیت شاد و بذله گویی داشت ... قوی و با اعتماد به نفس بود ... دستور می داد و همه باید اطاعت می کردن .
هیچ کس حق نداشت جلوی اون از غم و غصه حرف بزنه ... فورا با همون لحن شیرینش می گفت : آیه یاس و نا امیدی نخون ... پاشو خودتو جمع کن .
اما چند ماه قبل عمه من به طور ناگهانی در سن ۳۸ سالگی فوت کرد ... با مرگ نا به هنگامش مادربزرگ شکست ... بی صدا در خود فرو رفت …
کمرش خم شد ... بدون ناله ، بدون گلایه ، سکوت بود و سکوت …
سرش را که همیشه با افتخار بالا می گرفت , خم شده بود و من که عاشق او بودم , نگران احوالش شدم .
همه فکر می کردن یادش می رود ولی نرفت ، هر کس صدایش می کرد آهسته سر بلند می کرد و با شیرینی لهجه اش " بله " کشداری تحویلش می داد و باز سرش را پایین می انداخت ...
حالا پدر ، مادر بزرگ را به خانه ما آورده بود ، تا شاید کمتر غصه بخورد .
ولی خب هر کس سرش به کار خودش بود ، و باز اون تنها در گوشه ای می نشست و کسی نمی توانست او را از لاکش بیرون بیاورد ….
بی اندازه دلم برایش می سوخت ... دلم نمی خواست عزیز جان با صلابت و مقتدر را اینگونه غمگین و غصه دار ببینم ... نمی خواستم هر وقت نگاهش می کنم , قطره اشکی کنار چشمش باشد .
من نوه اول پسری او بودم ... تنها پسرش ... پس علاقه خاصی بین ما بود و همه این را به خوبی می دانستند چون مادربزرگ برخلاف رفتارش با دیگران , محبتش را به من به خوبی نشان می داد .
حالا دور از انتظار نبود که من تمام تلاشم را برای بیرون آوردن او از لاکش بکنم ... عزیز جان هر سوالی را با یک کلمه جواب می داد و تمام …
تا اینکه به ذهنم رسید سوال طولانی تری از او بپسرم ... با این فکر به او گفتم : عزیز جان میشه بگی چطوری عروسی کردی ؟
چشمانش کمی فروغ گرفت ... سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت و گفت : اوووووو …. خیلی مفصله ….
گفتم : باشه ... من می خوام بدونم .
کمی فکر کرد و با اشتیاق گفت : می خوای از کجاش بگم ؟
گفتم : از همون اول اول …
فکری کرد و فکری که ذهنش را به دور دستهای برده بود ... چشمانش را بست ، رفت و رفت ….
و بعد نگاهی به من کرد و گفت : می خوای ؟ راستی می خوای ؟
گفتم : آره عزیز جان ... خیلی دلم می خواد بدونم شما چطوری با آقا جون آشنا شدین ... چطوری عروسی کردین ... بگین ... از اولش برام بگین …
عزیز جان نفس عمیقی کشید و گفت : عروسی ؟ … پس که گفتی عروسی ! …. نه , اینطوری نمیشه ... بذار برات از قبل از عروسی با آقا جون بگم .
در اون لحظه چیزی که فکر نمی کردم این بود که زندگی او آنقدر جالب و شنیدنی باشد و موثر در زندگی من ... ( اثری که هر وقت در زندگی کم می آورم با خودم می گفتم تو نوه عزیز جانی ... محکم باش و تسلیم نشو ) و بدین ترتیب بود که با همان لحن زیبا و دوست داشتنی و با احساسش داستان شگفت انگیز زندگی اش را برایم تعریف کرد .
ناهید گلکار