داستان عزیز جان
قسمت هجدهم
به محض اینکه رقص تموم شد , عزت از جاش بلند شد ... ولی صدای دست زدن های مهمونا و اینکه می خوان من دوباره برقصم , همه جا رو پر کرده بود …
عزت به من اشاره کرد به طرف بیرون … شوكت هم از ترس اینکه یه وقت عزت منو اذیت نکنه , دنبال ما اومد … ولی این طور نشد ...
او فقط یک تشر به من زد که : ورپریده کار خودتو کردی ؟ باشه حسابمون برا بعد ... حالا برو تو اتاقت و تا من نگفتم در نیا …..
چند تا از اون زن ها اومدن بیرون و به عزت التماس می کردن اجازه بده من لباس بپوشم و یک رقص دیگه بکنم ... ولی اصرار فایده ای نداشت ….
عزت مشتشو جمع کرده بود و هی می زد تو پشتم و با حرص که کسی متوجه نشه می گفت : برو دیگه ... برو لعنتی … آفت جون من شدی .
صدای ساز و و بزن و برقص به گوشم می رسید ولی دیگه اجازه نداشتم بیرون برم ولی راضی بودم ... چون به قول عزت کار خودمو کرده بودم ... من دوست نداشتم مثل بقیه باشم … مثل اینکه دلم می خواست سری تو سرا در بیارم .
نمی دونم چطوری شد که دفعه دیگه که عید بود , عزت خودش بهم لباس داد و ازم خواست که تو مجلس باشم و برقصم ... البته این مال بعد از زایمانمه … و من شدم یک پای محکم مهمونی های عزت که همه مشتاق دیدن رقص من بودن …
حالا دیگه سوگلی حاجی بودم ... برایم طلا می خرید و گاهی بهم پول می داد و به هر مناسبتی یک سکه رو می گرفتم .
و این ظاهر قضیه بود ... زجری که من از دیدن حاجی و هر بار به بستر رفتش می کشیدم , به تموم طلاهای دنیا نمی ارزید و هر بار که چیزی به من می داد , تو دلم می گفتم تو سرت بخوره کثافت ….
ولی طلاها رو قایم می کردم و حتی یک دینار از پولامو خرج نمی کردم ...
روزی بیست بار بهش سر می زدم ... هر وقت کسی میومد خونه ی ما , هر نیم ساعت یک بار اونا رو وارسی می کردم .
جاش امن بود ولی تازگی ها سنگین شده بود و حالا ترس از دست دادن اونا منو بدجوری می ترسوند ...
به حاجی گفتم و اونم به عزت دستور داد منم توی کلاس قرآن شرکت کنم …
اون موقع یکی از آرزوهام بود ... خیلی زود همه فهمیدن که استعدادم تو یادگیری قرآن از همه ی اونا بیشتره ... شاید هم دلیلش محرومیتی بود که نزدیک دو سال پشت در اتاق وایسادم و از بیرون با حسرت به اونا نیگا کردم بود ... خانم مرتب می گفت با اینکه تازه شروع کرده از شماها داره جلو میفته …
یک روز توی خونه ی ما ختم انعام بود , عده ی زیادی جمع شده بودن و عزت و بقیه دور تا دور نشسته بودن و قرآن می خوندن .
خلقم تنگ بود ... دلم بدجوری گرفته بود ... منم رفتم کنار خاتون و نزدیک در نشستم ...
هنوز کمی از سوره رو نخونده بودن که درد شدیدی تموم وجودمو گرفت … بی اختیار فریاد زدم : وای دارم می میرم ... مادر کمکم کن ... دارم می میرم …
این درد بی موقع برام خیلی غریب بود .... نمی دونستم چیه ... خیلی بی تابی می کردم ...
از اقبال من , گلین خانم هم اونجا بود و فورا اوضاع رو تو دستش گرفت و طبق عادتش شروع کرد به دستور دادن و منو برد به اتاقم و توی رختواب خوابوند ...
اون موقع ها , هر کس دستش به دهنش می رسید ختم انعام رو از صبح می گرفت ... ظهر نهار می خوردن و پذیرایی می شدن و بعد از ظهر هم یک عاشورا می خوندن و می رفتند …
حالا دعا به هم خورده بود و همه اومده بودن توی حیاط ولی هیچکس جایی نمی رفت چون نهار دعوت داشت ...
حالا حالیم شد که می خواد چه اتفاقی بیفته , بیشتر ترسیدم و خیلی دلم برای خودم می سوخت ... از کسی که ازش متنفر بودم بچه ای میومد که مال اون بود و تازه احساس می کردم این بچه رو نمی خوام ...
راستش خیلی بد بود .. بیشتر از دردی که می کشیدم , از خودم بدم میومد ... دلم می خواست بمیرم و اون بچه به دنیا نیاد ...
خانم ( قرآن خون ) اومد بلای سرم و گفت : خدا کمکت کنه دخترم ... الان دعات مستجاب میشه , هر دعایی بکنی … منم التماس دعا دارم ....
خواستم دعا کنم بمیرم و از این زندگی راحت بشم ولی خیلی زود با خودم گفتم چرا من بمیرم ؟ الهی حاجی بمیره که من از دستش راحت شم …. و تنها دعایی که کردم همین بود .
خیلی سخت و با درد زیاد دختری به دنیا اوردم سفید و کوچولو و ظریف ...
اینا اون چیزایی بود که دور و وری ها می گفتن ...
من که چشممو بسته بودم و دلم نمی خواست باز کنم ….
ناهید گلکار